حلقه ازدواج‌مان را فروختیم تا رویایمان را بسازیم

زهیر و الهام؛ امروز پای صحبت‌های آنها نشسته‌ایم تا روایت جنگیدن و تلاش کردن‌شان را بشنویم از روزهایی که کرونا آمده بود تا فعالیت تازه‌شان را متوقف و رویاشان را نابود کند.

به گزارش ذاکرنیوز/این گفتگو روایت جنگیدن و تلاش کردن و ناامید نشدن یک زوج جوان برای رسیدن به آرزوهای‌شان است. زهیر قدسی و الهام یوسفی که از قدیم تجربه کتابفروشی داشته‌اند، تصمیم می‌گیرند بعد از سال‌ها تجربه در حوزه کتاب و کتابفروشی و ارتباط با مخاطب اهل فرهنگ و ادبیات، خودشان خانه‌ای بنا کنند که در آن آدم‌ها دور هم جمع بشوند و تمرین و تجربه امید کنند. جایی که تمام ویژگی‌های خانه را داشته باشد و «مشتری» دیگر مشتری نباشد، بلکه همراه و همدل و همکلاسی باشد. این می‌شود که ایده خانه تجربه شکل می‌گیرد. خانه‌ای که وقتی در آن پا می‌گذارید نمی‌توانید در ذهن‌تان هیچ نمونه مشابهی از آن در فعالیت‌ها و ایده‌های فرهنگی پیدا کنید. خانه تجربه نه کتابفروشی است، نه فرهنگسراست، نه پاتوق فرهنگی است، نه دفتر کار است، نه خانه مهارت‌آموزی است، نه دانشکده و هنرکده است، نه کافی‌شاپ است، و عجیب اینکه همه اینها هم هست. اینجا جایی است که باید درنگ کنید، باید بنشینید و با دیگران حرف بزنید، باید طرح رفاقت بریزید با کتاب و آدم‌ها؛ برای همین زهیر قدسی می‌گوید «ما در آشپزخانه‌مان هیچ وسیله مدرنی نداریم که سریع کار دوستان‌مان را راه بیندازیم. اگر بخواهیم قهوه درست کنیم توی ابتدایی‌ترین وسایل آماده‌اش می‌کنیم و حین آماده شدن قهوه بهانه پیدا می‌کنیم برای صحبت کردن! یخچال‌مان قدیمی است، و ابزارآلاتی که داریم همینطور. ما از مشتری یا مخاطبان یا دوستان‌مان، هرچه اسمش را می‌گذارید می‌خواهیم که اینجا عجله نداشته باشند، بلکه برای عجله نداشتن به خانه ما و خودشان بیایند». بی‌شک اگر در هر شهری یک خانه تجربه وجود می‌داشت خیلی چیزها قشنگ‌تر می‌شد.


در این مصاحبه نسبتاً طولانی اما خواندنی و پرامید پای صحبت این زن و شوهر پرتلاش و امیدوار نشسته‌ایم. اگر دوست دارید بدانید زهیر و الهام در خانه تجربه چه کرده‌اند و چرا اهمیت دارد که آنها را روایت کنیم، این گفتگو را بخوانید:


چه شد که بعد از سال‌ها کار موفق در کتابفروشی، تصمیم گرفتید دنبال ایده خودتان در حوزه کتاب بروید؟


زهیر: در مدتی که با برادرم عابس در کتابفروشی کار می‌کردم، ظرفیت‌هایی فعال شده بود. همچنین یکسری ایده‌ها هم در ذهن من و همسرم بود که مدام درباره‌شان حرف می‌زدیم. اینها رویاهایی بودند که از خیلی سال پیش دوست داشتیم زمانی انجامشان بدهیم. به نظرم هر آدمی آرزوهایی در سر دارد که آنها را یک جایی می‌نویسد ولی نمی‌داند که چه زمانی می‌خواهد آنها را انجام بدهد. ما هم با هدف همین آرزوها و ایده‌ها و فانتزی‌ها کار مشترک‌مان را با کتاب‌های خوش‌شانس (لاکی‌بوکز) شروع کردیم و همین اولین قدم برای محقق شدن آن آرزوها بود.


از لحظه‌ای که لاکی بوکز را شروع کردید می‌دانستید که قرار است به اینجا ختم شود؟


زهیر: نه. درباره آینده ایده داشتیم و به خیلی چیزها فکر کرده بودیم ولی نه با این سرعت. اما دوست داشتیم به اینجا ختم شود. من حتی قبل از اینکه کافه کتاب راه‌اندازی شود. که اولین کافه کتاب استان هم بود، چون در دوره دبیرستان و دانشجویی خیلی به دمنوش‌ها علاقه‌مند بودم می‌گفتم چقدر خوب می‌شود یک کتابفروشی راه بیندازیم که هم کتاب داشته باشد و هم یک دمنوشی در آن باشد. اگر یادت باشد این فضای تعامل را در کتاب آفتاب قدیم هم داشتیم ولی فضای کافه‌ای نداشتیم و اصلاً ظرفیتش هم نبود. در همان کتابفروشی چهارراه شهدا یک میز گرفتیم و چهار تا صندلی دورش گذاشتیم. بچه‌ها می‌نشستند ولی چون جا محدود بود چندان نگرفت. به هر حال این فانتزی‌ها در ذهن ما بود، و منتظر یک فرصتی بود که رقم بخورد که اولی‌اش را در قالب لاکی بوکز پیش بردیم.


یک توضیحی درباره اصل لاکی‌بوکز می‌دهید؟


زهیر: لاکی‌بوکز به معنی «کتاب‌های خوش‌بخت» یا «کتاب‌های خوش‌شانس» با دغدغه شخصی خودمان شروع شد. یک حجم زیادی از کتاب داشتیم که می‌دانستیم دیگر نمی‌خواهیم این کتاب‌ها را بخوانیم و نگه داشتن‌شان هم صرفاً جا را برای کتاب‌های جدید تنگ می‌کرد. ما تقریباً هر دو سه سال یک بار مجبور می‌شدیم یک قفسه جدید بگیریم و این حجم از کتاب با هربار اسباب‌کشی کلی ما را به زحمت می‌انداخت. حجم زیادی کتاب که باید بسته‌بندی شود و قفسه‌هایی که باید جابجا شوند. این کتاب‌ها زندگی را واقعاً سخت می‌کرد. توی این جریان گفتیم چرا باید این کتاب‌ها را هی ببندیم و باز کنیم؟ از طرفی کتاب‌هایی هم نبود که بخواهی آنها را بفرستی و خمیر کنی. کتاب‌های خوبی بودند. ولی من اگر یک کتاب خوب را هم به جواد شیخ‌الاسلامی هدیه بدهم، اگر کتاب مورد نیازت نباشد تبدیل به کتاب بی‌فایده می‌شود. پس هدیه دادن این کتاب‌ها هم کار چندان جالبی نبود. بهترین کاری که می‌شد کرد این بود که بدهیم به کسی که این کتاب را می‌خواهد و لازم دارد. آن کسی که این کتاب را می‌خواهد بابتش یک هزینه‌ای هم می‌پردازد. روالی تعریف کردیم که با یک رقم مناسب به نسبت قیمت اصلی کتاب، آدم‌ها بتوانند کتاب‌هایشان را به دست دیگران برسانند و به جایش کتاب‌های جدید بگیرند.


و خیلی‌ها استقبال کردند.


زهیر: آره. استقبال زیاد بود و وقت زیادی از ما گرفت. طوری که دیگر سخت شد و رفتیم فقط برای کارهای لاکی‌بوکز دفتر جداگانه‌ای اجاره کردیم. این در حالی بود که من هنوز در کافه کتاب آفتاب بودم. یواش یواش دیدیم کارها و ایده‌ها دارد بیشتر می‌شود. تنوع کارهایی که می‌کردیم زیادتر شد. یادت باشد شروع کردیم به برگزاری برنامه‌های کتابخوانی در بعضی پارک‌ها به صورت عمومی. این کاری بود که فکر نمی‌کنم قبلاً اتفاق افتاده باشد. آن زمان هنوز اینستاگرام هم مثل الآن پررونق نشده بود. چهار سال پیش بود که هنوز این ظرفیت اجتماعی در اینستاگرام فعال نشده بود. توی پارک‌ها قرار گذاشتیم، با این ایده که کتابخوانی نباید یک جای به خصوصی و با آدم‌های محدود باشد. کارهایی را در آن مدت شروع کردیم که هرکدام‌اش پر از استرس بود. استرس اینکه «اصلا استقبال می‌شود یا نه؟ به زحمتش می‌ارزد یا نه؟» الهام کسی بود که وقتی ایده را می‌گفتی، نمی‌گذاشت که ازش بگذریم.


حساب‌دار جمع کیست؟! حالا که خانم الهام یوسفی به جمع اضافه شده‌اند، ممنون می‌شوم ایشان پاسخ بدهند.


الهام: ایشان. مدل فکری زهیر توی امور مالی طوری است که انگار تکمیل کننده من است. من یک چیزهایی دارم که زهیر ندارد و زهیر چیزهایی دارد که من ندارم. زهیر یک درایت مالی خیلی خوبی دارد. ممکن است همه آدم‌ها وقتی می‌خواهند یک کسب و کار را شروع بکنند بگویند حالا برویم توی دل ماجرا! ولی زهیر از اول همه چیز را بررسی می‌کند. من همیشه می‌گویم زهیر اول اِکسل را دوست دارد بعد من را دوست دارد! (باخنده)


زهیر: تیترش نکنی!


نه میان‌تیتر می‌کنیم!


الهام: اینقدر که دوست دارد همه چیز را ببرد توی اکسل و تحلیل کند و فکر و بررسی کند. اگر این پلن را برویم چه جوابی می‌گیریم؟ اگر آن پلن را برویم چطور می‌شود؟ این خیلی کمک می‌کند به اینکه آدم بی‌گدار به آب نزند و همه جوانب را ببیند.


شما به هرکس بگویی که یک زوج با ایده‌ای مثل لاکی‌بوکز که کم و بیش دیگران هم انجام داده بودند، کارشان را شروع کرده‌اند و در زمانی خیلی کوتاه به چنین موفقیتی رسیده‌اند، گواهی می‌دهند که این دو نفر توانسته‌اند به خوبی کارهای مالی و ایده‌پردازی و … را مدیریت کنند و قدم به قدم برنامه‌ریزی کنند.


زهیر: البته درباره لاکی‌بوکز بگویم که کار دیگران به این شکل نبوده. از این بابت که ما مختصاتی را در آن کار ایجاد کردیم که من نشنیدم حتی بعد از ما کسی انجام داده باشد. چون ما برای اولین بار بود که به جای اینکه کتاب را بخریم و بفروشم، کتاب را امانت می‌گرفتیم و می‌فروختیم. و کنترل این سیستم خیلی سخت بود.


الهام: مدل کار ما در لاکی‌بوکز از یک جور نگاه خاص به کتاب هم ناشی می‌شد که ایده زهیر بود. ولی الآن چیزی که من به بچه‌ها می‌گویم این است که چرا باید توی جامعه‌ای که همه چیز دارد یک ارزشی پیدا می‌کند، آدم‌هایی که کتاب می‌خرند نباید این ارزش را روی کتاب‌شان احساس بکنند؟ کسی که کتاب می‌خرد بعد باید کتابش را یک جایی رد بکند. به نظر من کتاب هم باید مثل دلار و بیت کوین و این جور چیزها ارزشش برای صاحب کتاب بالا برود. آدم کتابخوان باید احساس کند کتاب‌های کتابخانه‌اش ارزش مالی خوبی دارد.


زهیر: کتاب باید ارزش سرمایه‌ای هم داشته باشد.


الهام: آره. کتاب باید ارزش سرمایه‌ای داشته باشد. بچه‌ها وقتی این نگاه ما به کتاب را می‌دیدند تعجب می‌کردند.


لاکی‌بوکز خودش یک پرونده جداست. ولی می‌خواستم بگویم اگر به کسی بگویید که شما با ایده لاکی‌بوکز که نسبت به خود «خانه تجربه» ایده ساده‌ای است، به این موفقیت رسیدید گواهی می‌دهد که با برنامه‌ریزی دقیق و خوبی به اینجا رسیدید.


زهیر: آره. حالا جالب است بگویم یکی از اتاق‌های خانه ما که قرار بود با این کار خلوت شود، شلوغ‌تر شد! کتاب‌های مردم وسط اتاق چیده شده بود و...


این خیلی جالب بود. دلیل شما برای این کار این بود که اتاق‌تان خالی‌تر شود ولی شلوغ‌تر شد!


زهیر: می‌خواستیم جا برای کتاب‌های جدید باز شود ولی کتاب‌های لاکی‌بوکز جای بقیه کتاب‌ها را هم اشغال کرد!


وقتی لاکی‌بوکز را انجام می‌دادید چی خوشحال‌تان می‌کرد؟ چون کار سختی است تعامل با آنهمه مخاطب که یا کتاب آورده‌اند یا کتاب می‌خواهند.


الهام: بله. واقعاً خیلی کار سختی است. همچنان هم لاکی‌بوکز چیزی است که باید بهش فکر کنیم. یعنی باید یک مدل توسعه سیستماتیک برایش داشته باشیم. ولی آن چیزی که آنجا خیلی خوشایند بود، این بود که چون ما کار کتاب را دوست داشتیم و کتاب‌شناس بودیم در این حوزه با مخاطب وارد تعامل می‌شدیم. کسی که کتاب می‌آورد و می‌گفت من می‌خواهم اینها را بفروشم، چیزی که برای من خوشایند بود این بود که به طرف توضیح بدهم که به این دلایل کتاب‌های تو خوب نیست. تو باید یاد بگیری که اگر می‌خواهی کتابخوان بشوی باید کتاب‌شناس باشی. چرا من کتاب تو را نمی‌خرم؟ برای اینکه تو یاد بگیری کتاب خوب بخری. از این به بعد باید توی خریدت لحاظ بکنی که کتابی سرمایه است که ناشرش خوب باشد، مترجمش خوب باشد، نویسنده‌اش خوب باشد.


زهیر: ما واقعاً فرهنگ‌سازی کردیم. خیلی از کتاب‌هایی که با ترجمه‌های فیک توی مترو و بازار و خیابان و … به فروش می‌رود، وقتی به ما ارائه می‌کردند قابلیت خرید نداشت و ما این را به دوستان توضیح می‌دادیم. حتی بعضی سایت‌های فروش آنلاین خیلی معروف هم از این کتاب‌های فیک می‌فروشند و مردم می‌خرند. فروش عمده این کتاب‌های فیک در این سایت‌های فروش آنلاین مطرح است.




حلقه ازدواج‌مان را فروختیم تا رویایمان را بسازیم




می‌دانید که یکی از این سایت‌ها آمار فروش کتابش بسیار هم بالاست.


زهیر: آره. یک مقاله چند ده صفحه‌ای در تحلیل موضوع منتشر شده که خیلی جالب است. به هرحال یکی از کارهایی که کردیم همین بود. آن توضیحاتی که معمولاً درباره کتاب داده نمی‌شود را ما شروع کردیم علنی کردن. معمولاً کتاب‌فروش‌ها قطع امید می‌کردند از اینکه بخواهند درباره خرید کتاب‌های فیک برای یک قشری از مخاطب توضیح بدهند، چون با آنها مواجه نمی‌شدند. آن کسی که از دستفروش کتاب می‌گیرد احتمالاً به کتابفروش سر نمی‌زند. ولی ما در بستر لاکی‌بوکز با این مخاطب روبرو می‌شدیم و می‌توانستیم توضیح بدهیم که چرا این کتاب را نمی‌خریم. دلیلش هم این است که یا غیرقانونی است، یا کتابی است که یک کلاهبردار به سبب پرفروش بودنش آن را خارج از مجاری رسمی و قانونی چاپ کرده و به بازار تزریق کرده. گاهی اوقات کیفیت این کتاب‌های تقلبی آنچنان بالاست که خود ما هم به سختی فرق کتاب اصلی و تقلبی را متوجه می‌شدیم. به صاحبش می‌گفتیم ما این کتاب را به این دلیل نمی‌گیریم و همین به مخاطب آگاهی می‌داد. بعد هم یک ویدئو ساختیم و گفتیم کتاب‌هایی که ما نمی‌گیریم شامل این موارد است؛ یا ناشرش ناشر ضعیفی است و من نمی‌توانم بهش اعتماد کنم، یا کتاب کپی است، و غیره. مخاطب شروع کرد به آگاه شدن.


الهام: الآن کتابخانه‌ای که ما اینجا داریم، دقیقاً همینطوری است. بچه‌ها می‌گویند ما می‌خواهیم کتاب‌مان را به کتابخانه بیاوریم. ما می‌گوئیم اول عکس بفرستید. ما عکس را بررسی می‌کنیم و مثلاً می‌گوئیم اینها نه. می‌گوید برای چی؟ می‌گوئیم چون کتاب‌های خوبی نیست.


و وقت زیادی از شما می‌گیرد.


الهام: بله. وقت زیادی می‌گیرد ولی ما این را برای خودمان تعریف کرده ایم. تعامل را به عنوان یک بخش جدی از فعالیت‌مان لحاظ کرده‌ایم. همینجا هم بگویم چیزی که خانه تجربه را موفق کرده، این است که ما برای تعامل و آدم‌ها خیلی ارزش قائل هستیم. ما برای تک تک آدم‌هایی که اینجا می‌آیند احترام قائلیم. نمی‌گوییم موفق بودیم و همه این احساس را داشتند، ولی یکی از بیشترین پیام‌هایی که می‌گیریم و حال ما را خیلی خوب می‌کند این است که می‌گویند ما در خانه تجربه حس ارزشمندی داریم. ما یک آدمی هستیم که وارد می‌شویم و شما اصلاً نگاه نمی‌کنید که تو کی هستی. کنار همه این‌ها ما در خانه تجربه سعی می‌کنیم مسیر شناخت کتاب را به دوستان نشان بدهیم. یک چیزی که خودم را خیلی اذیت می‌کند اینفلوئنسرهای حوزه کتاب در فضای مجازی است. بعضاً یک کتاب خیلی معمولی را برجسته می‌کنند و این باعث می‌شود کتاب‌های خوب دیده نشود. ما سعی می‌کنیم درباره این مسائل هم آگاه‌سازی کنیم و درباره‌اش با بچه‌ها حرف بزنیم. اینها برای ما فرصت بود و دوست داشتیم. همیشه دوست داشتیم با آدم‌ها صحبت کنیم. جلسات کتابخوانی ما بر اساس همین ارتباط شکل گرفته است.


زهیر: من می‌خواهم برگردم به سوالی که پرسیدی. گفتی از کجا انرژی می‌گرفتید؟ حس رضایت ما از خود شکل گرفتن این رابطه‌هاست. لاکی‌بوکز جرقه خیلی خیلی خوبی بود برای اینکه با آدم‌های جدیدی رابطه بگیریم. همیشه صحبت کردن درباره کتاب و ویژگی‌های کتاب‌ها لذتبخش است.


اینجا کسانی می‌آیند که قبل از این با شما و در زمان کار کتابفروشی آشنا نبوده‌اند؟


زهیر: عمده‌شان اینطوری است ما. اصلاً نمی‌خواستیم یک کار موازی انجام بدهیم. خانه تجربه قرار نبود نسخه دوم کافه کتاب باشد. اگر می‌خواستیم اینطور باشد اسمش را می‌گذاشتیم کافه کتاب تجربه. ولی اسمش را خانه گذاشتیم تا اقتضائات جدیدی داشته باشد.


آن لحظه‌ای که تصمیم گرفتید خانه‌ای اجاره کنید و خانه تجربه را راه بیندازید. از اینجا صحبت کنید.


زهیر: ما یک سال قبل از اینکه خانه تجربه را راه‌اندازی کنیم دنبال جا می‌گشتیم. یک سال جاهای مختلف را در شهر می‌دیدیم که هرکدام مشکلاتی داشتند و رد می‌شدند. رسیدیم به اینکه یک مدتی بی خیال ماجرا شویم. توی گشتن دنبال مکان مناسب هم خیلی اذیت شدیم. مثلاً خوب است یادآوری کنم که ما توی زندگی مشترک‌مان ماشین نداشتیم و توی برنامه ما هم نبود که ماشین بخریم. ولی خود خانه تجربه موضوعیت خرید ماشین را برایمان رقم زد. فکر کردیم که ما باید دنبال خانه باشیم و حالا باید وسیله‌ای داشته باشم که با آن دنبال خانه بگردیم.


یعنی اینقدر پیدا کردن خانه‌ای که دوست داشتید برایتان مهم بود که به خریدن ماشین منجر شد؟


الهام: دقیقاً! انگار برای پیدا کردن خانه مناسب ابزارآلاتش را نداشتیم! برای همین رفتیم و با قسط و قرض یک پراید مدل پایین گرفتیم.


زهیر: اول تاکسی می‌گرفتیم. بعد دیدیم خود این یک مانعی است برای اینکه ما خانه مناسب را پیدا کنیم. هم هزینه زیاد می‌شد هم سخت بود.


الهام: همه زندگی‌مان با این هدف همسو شده بود.


زهیر: یک سال اهتمام جدی ما این بود که یک مکان مناسب پیدا کنیم. جاهای مختلفی را گشتیم ولی هرکدام مشکلی داشتند. شاید مدتی هم ناامید شدیم. ولی دوباره که آتیش کردیم رسیدیم به همان خانه‌ای که مکان سابق ما بود.


الهام: درواقع آنقدر توقع‌مان کم شده بود که وقتی آن خانه را دیدیم گفتیم با همین شروع می‌کنیم.


از ویژگی‌های خوب شما این است که شروع کردن برایتان از هر چیزی مهم‌تر است.


الهام: و به هر قیمتی این کار را کردیم. پیچیده بود. واقعاً یادآوری خاطرات آن روزها کمی سخت است. مثلاً ما ده اسفند سال ۹۸ که قولنامه نوشتیم، گفتیم حالا چکار کنیم؟ زمزمه‌های کرونا تازه آمده بود. زهیر به دوستانش که پزشک بودند زنگ زد.


زهیر: نه نه. قبل از قرنطینه خانه را گرفتیم و چند تا کلنگ هم به جون دیوار زدیم. یک اتاقی بود که باید برداشته می‌شد و وصل می‌شد به حیاط. خلاصه که خراب‌کاری‌ها را شروع کردیم و خوردیم به قرنطینه.


الهام: و بعد خوردیم به نوروز اولی که در کرونا بود. ما رفتیم خانه و نشستیم با زهیر به چاره‌جویی. واقعاً عید عجیبی بود. ما مانده بودیم که دنبال رویامان برویم یا بی خیال ماجرا شویم؟ تازه شروع کرده بودیم و مدام می‌گفتیم چرا باید این اتفاق بیفتد. خیلی از دوستان‌مان هم می‌گفتند نکنید این کار را، به نظر ما اشتباه است. بعضی‌ها هم می‌گفتند حالا که اینجا را گرفته‌اید، بیایید ما هم کمک‌تان می‌کنیم. آخرش یک شب نشستیم و با یکی دو تا از بچه‌ها که گفته بودند ما پشت‌تان هستیم، خیلی معنوی‌طور، به این پیشنهاد رسیدیم که در ایام کرونا میز اجازه بدهیم. بعد ما یک‌هو همان شب یک پوستر درست کردیم و گفتیم که یک جایی را گرفته‌ایم و می‌خواهیم میز اجاره بدهیم. بعد چهار پنج نفری شروع کردیم به بازسازی خانه.


زهیر: اینجا وقتی بود که نمی‌توانستیم ایده‌ای که برای خانه تجربه داشتیم را محقق کنیم. گفتیم فعلاً فقط هزینه‌ها را دربیاوریم.


الهام: آره. گفتیم فعلاً تا زمانی که کرونا هست هفت هشت تا میز کرایه بدهیم. خلاصه صبح‌ها با دوستان‌مان که وکیل و هنرمند و… بودند، بنایی می‌کردیم و از این طرف هم هی پیگیری می‌کردیم که یک پولی قرض بگیریم تا قفسه و میز و اینها بخریم.


زهیر: با دست خالی شروع کردیم و برای خرید جزئی مشکل پول داشتیم.


الهام: آره. من یادم است که قرض‌ها سنگین شده بود، و زهیر هم قرض گرفتن برایش خیلی سخت است، یادم است برای خرید قفسه‌ها رفتم و حلقه‌ام را فروختم.


حلقه ازدواج؟!


الهام: آره. حلقه ازدواجم را فروختم و استوری کردم که «آخرین قطعه طلایی که داشتم را هم برای خانه تجربه فروختم». خیلی‌ها پیام دادند که چرا این کار را کردی؟ می‌گفتم «من برای رویایی که داریم این کار را می‌کنم. چیزی نیست، یک حلقه است. ازدواج ما که قرار نیست بهم بخورد و به خطر بیفتد. اتفاقاً مستحکم‌تر می‌شود». حلقه را فروختیم و رفتیم قفسه‌ها را خریدیم و آوردیم. یک اتفاقات جالبی هم این وسط می‌افتاد. مثلاً یکی از دوستان قدیمی زهیر که من ایشان را اصلاً ندیده بودم خاطره خیلی خوبی برای ما رقم زد. ایشان خیلی با این استوری‌های ما که درباره بازسازی خانه می‌نوشتیم، کیف کرده بود. یک روز آمد در زد، ما مشغول نقاشی بودیم، سلام علیک کرد و گفت دم‌تان گرم، چقدر خوبید شما، چقدر به ما امید می‌دهید این روزها… بعد گفت من یک میز برای دو ماه می‌خواهم رزرو کنم. گفتیم این چه کاری است؟ شما دکتر هستید. گفت من می‌خواهم اینجا بیایم و مطالعه کنم. شما چکار دارید؟ من این میز را می‌خواهم. همانجا کارت به کارت کرد و برای دو ماه از ما یک میز گرفت. اصلاً ما یک‌هو مانده بودیم. این کار در آن شرایط مالی برای ما خیلی گشایش بود.


زهیر: یعنی دلگرمی بود.


الهام: نفس اینکه یک کسی این کار را بکند دلگرمی می‌داد. اینقدر از این نوع اتفاقات می‌افتاد که من گفتم چقدر آدم‌های این شهر ارزشمند هستند و چقدر هوای همدیگر را دارند. من بعدش به بچه‌ها می‌گفتم من اصلاً نگاه بدبینی ندارم که بگویم سنگ جلوی راهت می‌اندازند و برائت فلان می‌کنند. چون ما هرچه دیدیم کمک و دلگرمی و حمایت بود، هرچه دیدیم روی خوش بود، البته از طرف آدم‌های شهر. به خاطر همین است که الآن که استوری می‌زنم می‌نویسم «این خانه خانه شماست». یعنی شما اینجا را ساخته‌اید.


زهیر: واقعاً همین است. من یک برگشت به گذشته بزنم. آنجا که بحث کرونا شد، شروع کردیم به زنگ زدن به بعضی دوستان پزشک‌مان. زنگ زدم گفتم علی! واقعاً چشم‌اندازت نسبت به آینده این ماجرا چیست؟ آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که اصلاً قابل پیش‌بینی نیست، ولی حداقل دو سال طول می‌کشد. گفت تا واکسن ساخته شود خیلی طول می‌کشد. و واقعاً شرایط خیلی سختی بود. گفتم الآن یا باید ادامه بدهیم یا تسلیم شویم و ببینیم کی کرونا می‌رود. بعد آیا ممکن است یک زمانی پشیمان بشویم از اینکه این کار را نیمه‌تمام رها کردیم؟ آیا ادامه عاقلانه است یا عاشقانه است؟! تنگنای خیلی سختی بود. وقتی یک چیزهایی شفاف باشد می‌توانی عاقلانه تصمیم بگیری، ولی وقتی نیست باید خیلی سبک سنگین کنی و در نهایت هم عاشقانه حرکت کنی.


در این وضعیت سخت با الهام‌خانم بحث و جنجال و دعوا هم داشتید؟ چون از دور تصور این است که شما دو نفر هیچ چالشی ندارید و همه چیز در نهایت گل و بلبلی است. می‌خواهم اگر نکته‌ای هست بگویید.


زهیر: معلوم است. مگر می‌شود که بحث و دعوا و دلخوری نداشته باشی؟ به نظرم این خیلی موضوع مهمی است. اتفاقاً چندنفری هم درباره نوع همکاری ما دو نفر می‌پرسیدند.


چطور توی اختلافات به تصمیم مشترک می‌رسیدید یا راه چاره پیدا می‌کردید؟ مثلاً توی زیر قرض رفتن.


زهیر: نه. اتفاقاً اینجا قسمت‌های ساده ماجراست. ولی به هر حال توی کار خیلی جاها اختلاف نظر هست. ما با هم صحبت می‌کنیم. یک جایی هم ممکن است یک نفر به نفع دیگری کوتاه بیاید. ولی خیلی کوتاه بخواهم بگویم کار خیلی سختی است. خود زندگی پر از پیچیدگی و اختلاف نظر و چالش هست، بعد وقتی با کار همراه می‌شود موضوع تشدید می‌شود. لازم است که آدم خیلی اهل گفتگو و صبر باشد. باید موضوع را شفاف کنی. شفاف کردن برای شریک زندگی خیلی چیز سختی است.




حلقه ازدواج‌مان را فروختیم تا رویایمان را بسازیم




داشتید می‌گفتید که کرونا شد و همه برنامه‌های شما برای خانه تجربه رفت روی هوا.


زهیر: بعد از این تنگنای تصمیم‌گیری گفتیم حداقل کاری که می‌توانیم بکنیم، از خانه خودمان شروع می‌کنیم. اگر یادت باشد هر شب از توی خانه خودمان لایو برگزار می‌کردیم. کتاب خواندن و موسیقی شنیدن و درباره کتاب و اینجور چیزها صحبت کردن. این آغاز استفاده از لایو در اینستاگرام بود. بعدش یک موجی شکل گرفت که همه شروع کردند به لایو گذاشتن. گفتیم این کاری است که می‌تواند کمی به ما انرژی بدهد. یادم است پسرم حافظ را می‌خواباندیم و بعد لایو می‌گرفتیم. یعنی کاری که می‌خواستیم در خانه تجربه انجام بدهیم را یک جورهایی شبیه‌سازی کردیم. گرچه اصلاً هدف‌مان فضای مجازی نبوده و نیست.


بعد از کرایه دادن میزها چه اتفاقی افتاد؟


زهیر: کرایه دادن میزها قرار بود وقفه‌ای که در کار ما ایجاد شده بود را پر بکند که ما عملاً آن مرحله را رد کردیم. دل یک دله کردیم و رفتیم سراغ افتتاح خانه که نیمه خردادماه ۹۹ بود. و فکر کردیم طوری باشد که بتوانیم اجاره آنجا را بدهیم. نهایتاً دل را به دریا زدیم و با همه تنش‌هایی که کرونا ایجاد کرده بود کار را شروع کردیم.


توکل کردید واقعاً! الآن حرف زدن درباره‌اش آسان است ولی در دل کرونا که کشته‌ها روزی چندصدنفر بودند خیلی تصمیم سختی بوده است.


الهام: به خصوص که در قبال سلامتی دیگران هم مسئول بودیم. برای همین مدام می‌گفتیم محدودیت محدودیت! فقط پنج نفر تا هفت نفر را قبول می‌کردیم. توی آن فضای باز باید ماسک را رعایت بکنید. خب مسأله خودمان هم بود. چقدر اضطراب‌ها و تنش‌ها بالا بود. ولی مثلاً همان موقع اتفاقات خاصی می‌افتاد که من شروع کردم به نوشتن. مثلاً استاد شجریان که فوت کرد خیلی فشار روانی زیادی به بچه‌ها آمده بود. انگار ما در خانه تجربه شده بودیم صاحب عزا. بچه‌ها با اشک می‌آمدند. نمی‌توانستیم همدیگر را بغل کنیم. دقیقاً مثل صاحب عزاها بودیم. یک مجلس کوچکی هم برای استاد گرفتیم.


دیگر چی؟ از آن اتفاقات خاطره‌بخش و جذاب بگویید که نوشته‌اید.


الهام: اینکه ما همیشه در خانه تجربه روی امید داشتن بچه‌ها پافشاری داشتیم و داریم. همه دورهمی‌ها و نشست‌های خانه تجربه درباره این است که «بچه‌ها ناامید نشوید». ما هم یک جوری کار را پیش می‌بردیم تا حال بچه‌ها خوب باشد و ناامید نشوند. روزی که واکسیناسیون در ایران شروع شد یکی از مخاطب‌های ما با یک آویزی پر از دُرناهای کاغذی آمد. اینها را تک به تک درست کرده بود. می‌گفت من این را درست کردم و آوردم خانه تجربه، به خاطر اینکه فکر می‌کردم واکسیناسیون نشانه برگشت امید است. ما این درناها را توی خانه تجربه گذاشته بودیم و درباره‌اش با بچه‌ها حرف می‌زدیم! همه بچه‌ها را به اسم می‌شناختیم. اتفاقی آنجا افتاده بود که حرف زدن درباره‌اش خیلی سخت است. ولی سعی کردیم اینها را با زهیر بنویسیم و اسمش را هم «روابط انسانی» گذاشته‌ایم. یعنی دقیقاً چیزی که عمق زندگی ماست.


این نوشته‌ها قابل انتشار هست؟ می‌توان آنها را مکتوب کرد؟


الهام: حتماً. دوست داریم این کار را بکنیم. من حتی تک به تک به نام افرادی می‌نوشتم که خاطره و اتفاقی را خلق کرده بودند. به اسم درباره خاطرات مشترک‌مان حرف زده‌ام. یادم است یک روز، یکی از مخاطب‌های ما رنگ و گفت: خانه تجربه هستید؟ گفتم بله. گفت لطفاً بمانید تا ما بیاییم. آمد و دیدیم دو تا حلقه برنجی خیلی زیبا برای ما درست کرده بود، با یک دست خط قشنگ و گفت که کسب و کار من از شما الهام گرفته است… و من با خودم گفتم اولین چیزی که می‌سازم دو تا حلقه برای شماست. به خاطر اینکه تو برای این کار حلقه‌ات را فروختی. البته ما برای رؤیای خودمان حلقه را فروختیم ولی از این واکنش‌ها خیلی زیاد دیدیم.


کمی درباره اسم هم صحبت کنیم. به نظرم ایده‌ها و حرف‌های زیادی پشت این اسم است. چرا «خانه تجربه» را انتخاب کردید؟


الهام: پیشنهاد زهیر بود و من هم دوستش داشتم.


زهیر: این دو تا کلمه آنقدر برای خودم هم بار معنایی دارد که شاید نتوانم تمام آنچه که این کلمات به دوش می‌کشند را بگویم. ولی گفتم که، اینجا قرار نبود یک اتفاق موازی با کار سابق من باشد. بنا بود فضای جدیدی باشد. من مدام فکر می‌کردم که این فضای جدید قرار است چه ویژگی‌هایی داشته باشد. یکی‌اش مسلماً خانه بودن بود و بنا نبود که ما یک کافه کتابی باشیم که فضای کافی‌شاپی دارد. کلمه کافی‌شاپ که خیلی هم خوب است، اقتضائاتی را رقم می‌زند که ما را از فانتزی‌هامان دور می‌کند. همچنین شبیه‌اش خیلی زیاد است. خانه یک جایی بود که آدم‌ها در آن احساس صمیمیت و راحتی و امنیت دارند و در آن یک جریان حسی پررنگ وجود دارد. قرار است آدم‌هایی که آنجا می‌آیند آنجا را خانه خودشان بدانند. یک شوخی هم کردیم و گفتیم که چرا خانه تجربه؟ برای اینکه اگر مامان بابای یکی به پسر و دخترش زنگ زد که کجایی؟ بگوید من خونه‌ام! کجا میری؟ میرم خونه!


الهام: و همینطوری بود. ما می‌دیدیم گاهی بچه‌ها با تلفن صحبت می‌کنند و پشت خط از آنها می‌پرسند کجایی؟ آنها هم می‌گفتند خونه‌ام! می‌پرسیدیم که می‌فهمه کدوم خونه‌ای؟ می‌گفت آره چون من همه‌ش اینجام می‌دونن خودشون.


زهیر: خیلی جوان‌ها هستند که از اول وقت کاری تا آخر وقت کاری اینجا هستند. و این خیلی ممتاز می‌کند اینجا را. اینکه یک فضایی باشد که طرف در آن احساس راحتی کند و درس و کارش را آنجا انجام بدهد.


الهام: واقعاً خانواده هستیم. خانه تجربه کاملاً حس خانه بودن را داشت و دارد. من فکر می‌کنم خانه تجربه از دل دردها و خستگی‌های خودمان هم بیرون آمده است. خب ما خیلی جلسات کتابخوانی و … برگزار کرده بودیم. زهیر می‌گفت یک جایی باشد که آدم‌ها دور هم جمع بشوند، حرف بزنند، چای بخورند، کتاب بخوانند، درددل کنند. من به نظرم خانه تجربه برای ما وطن بود. کوچک شده جایی که دوست داریم در کشور و شهرمان بسازیم. اگر جلسه ساعت ۵ ما را بودید، می‌دیدید که همه با افکار و سلایق مختلف دور هم هستند و همه دارند تمرین رواداری می‌کنند. بخشی از این احترام متقابل به خاطر همین تلاش ماست که می‌گوئیم همه داریم در این مملکت زندگی می‌کنیم و باید بتوانیم با هم گفتگو کنیم.


ما همیشه شعار می‌دهیم که چرا جوان‌ها به شهر و کشورشان تعلق خاطر ندارند و مهاجرت دارد زیاد می‌شود. شما دارید کاری می‌کنید که شهرتان برای ماندن به بچه‌ها بهانه ماندن بدهد. این خیلی خوب است. درواقع کار شما واقعاً کار اقتصادی نیست. اصلاً نیست. یک کار ملی و هویتی و کاملاً فرهنگی است.


الهام: من و زهیر بارها به بچه‌ها می‌گفتیم اگر می‌خواهید مهاجرت کنید باشد، بروید، ولی اگر ماندید غر نزنید. پاشید یک گوشه کار را بگیرید. وقتی یک گوشه کار خراب است، بلند شوید کمک کنید. همین الآن خیلی وقت‌ها که بچه‌ها به خانه تجربه می‌آیند ما داریم یک گوشه از حیاط یا خانه را تعمیر می‌کنیم. این یعنی هیچ چیز پرفکت و عالی و بدون نقص نیست! دوست ما که رفته بود فرانسه، از آنجا به ما پیام می‌داد که من استوری‌های شما را که می‌بینم دوست دارم بیایم و توی مشهد زندگی کنم. پس مشهد هم شهر زندگی است. این برای ما خیلی ارزشمند بود. ولی واقعیت این است که گاهی ما خودمان با اشک به خانه تجربه می‌آمدیم. یعنی اشک‌هایمان را توی ماشین پاک می‌کردیم و بعد در خانه را باز می‌کردیم. می‌خواهم بگویم با رنج کار می‌کردیم. اینطور نیست که ما هم خیلی الکی‌خوش و شکم‌سیر هستیم. ما اتفاقاً می‌گوئیم امیدواری در زمان ناامیدی کار مهمی است. در زمانی که همه امیدوار هستند تو هم امیدوار باشی کار مهمی نکرده‌ای. تو وقتی همه ناامید هستند باید بگویی «امید نجات دهنده است». همیشه برای بچه‌ها این شعر مولوی را می‌خوانیم که «تو مگو همه به جنگ‌اند و ز صلح من چه آید؟ / تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز»...


زهیر: اسمی که به عنوان خانه گذاشتیم برای خودمان هم راهگشا بود. اگر فکر می‌کردیم قرار است به محل کار بیاییم ماجرا فرق می‌کرد. اسم گذاشتن خیلی مهم است. یک اسم می‌تواند تمام سرنوشت آن حرفه، آن آدم و آن اتفاق را عوض کند.


درباره قسمت «تجربه» هم توضیح بدهید.


زهیر: تجربه هم از آن چیزهایی است که بار معنایی وسیعی دارد. ما به تجربه نگاه بالاتری نسبت به کتاب داشتم. برای همین نگفتیم خانه کتاب، گفتیم خانه تجربه. حتی یک ایده این بود که بگوییم «خانه کتاب تجربه» در حالی که به نظر من کتاب هم ذیل تجربه تعریف می‌شود.


الهام: اصلاً انسان برای ما مهم‌تر بود.


زهیر: آره. اگر درست نگاه کنیم کتاب خواندن هم یک جور تجربه کردن است و ما قرار است با کتاب از تجربه زیسته دیگران استفاده کنیم. یکسری چیزها لزوماً ذیل کتاب تعریف نمی‌شود.، ولی ذیل تجربه تعریف می‌شود. این بود که گفتیم بهترین انتخاب همین دو کلمه «خانه تجربه» است. هنوز که هنوز است کم نیاورده‌ایم و ذره‌ای به این اسم شک نکرده‌ایم.


الهام: یک چیز جالبی که هست بچه‌های جدید می‌گویند اینجا چیه؟! چون هیچ توضیح مشخصی برایش نداریم! می‌گوئیم خونه تجربه است. می‌گوئیم اینطوری نیست که تو بگویی چیست و من برائت توضیح بدهم. من می‌توانم توضیح بدهم ولی باید تجربه کنی، پس بهتر است که بیایی و تجربه کنی. بعد که مدتی می‌آید به فهمی از خانه می‌رسد که می‌بینم چندروز بعد چندتا از دوستانش را آورده و دارد به دوستانش با حرارت توضیح می‌دهد که اینجا این کار را می‌کنند و فلان. دست دوستش را می‌گیرد و می‌گوید که من خودم بهش نشان می‌دهم که اینجا دارید چکار می‌کنید! آن روز یک خانم آمد. بچه‌ها دورهمی کتابخوانی داشتند، به من گفت اینجا فضای خصوصی است؟ گفتم نه همه می‌توانند بیایند. گفت چرا همه با هم رفیق‌اند؟! گفتم بچه‌ها توی جمع‌های کتابخوانی با هم آشنا می‌شوند. بعد رفتم توی آشپزخانه و گفتم می‌آیم به شما توضیح می‌دهم. دیدم نشست کنار خانمی. ده دقیقه بعد رد شدم و دیدم خیلی با هم راحت و صمیمی هستند. گفتم شما همدیگر را می‌شناسید؟ گفتند نه دیگر، ما اینجا با هم آشنا شدیم و اینها. من همینطور متعجب ماندم! با خودم گفتم تو دیگر قرار نیست کاری بکنی؛ همه آدم‌های آنجا شده‌اند بخشی از این خانه.


حرف دیگری درباره خانه تجربه هست که بزنید؟


زهیر: ما خانه‌ای بنا کرده‌ایم برای مردم شهرمان. واقعاً هم قصد کار اقتصادی نداشتیم، وگرنه در آن شرایط سخت همه دار و ندارمان را پای این کار نمی‌ریختیم. کتاب، فرهنگ، تعامل، امید و مشهد و ایران همه زندگی ما هستند. معتقدیم اگر در همه شهرها چندین خانه تجربه با مدل‌های مختلفش وجود داشته باشد، حال و هوای خیلی از ما و جوان‌ها عوض می‌شود. ما باید به بچه‌ها برای ماندن دلیل و حال خوش بدهیم. این بخشی از معنای زندگی ماست. ما امیدواریم و سعی می‌کنیم به بچه‌ها بگوییم به جای تسلیم ناامیدی و خشم شدن، بایستید و برای شهر و کشور کار کنید.

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار