گفت وگوی با حاج‌علی نجیب‌زاده

حاج‌قاسم با لبخند گفت از قبل برایت آماده‌باش زده بودم!

لبخندی زد و شوخی‎وار گفت: «علی تو پوست کلفت‎تر از این هستی که سکته کنی من هم که قبلا بهت گفته بودم و برایت آماده باش زده بودم که «یه کاری به روزت میارم‌ها!»

به گزارش ذاکرنیوز/ رضا شاعری: در ادامه مطالب پرونده «الی‌الحبیب» سراغ یکی دیگر از فرماندهان و نزدیکان حاج‌قاسم سلیمانی رفته‌ایم؛ حاج‌علی نجیب‌زاده.


از میان امواج مخابرات، صدای جاافتاده مردی در حوالی شصت سالگی بوق مقطع تلفن را می شکند، تا خاطرات حبیب لشگر ثارالله را پس از گذر چند دهه هم زیستی و رفاقت برایمان روایت کند. صدای «گورپ ، گورپ» در میان امواج در گوشم طنازی می‌کند، انگار قدم به قالیباف خانه گذاشته ‌ام. کوبش مداوم شانه روی دار قالی، نقشی دیگر ازچله‎ی تاروپود‎ جوانمردی را بر تار روزگار برایمان به یادگار می‎گذارد.


علی نجیب زاده از فرماندهان لشگر ۴۱ ثارالله در دوران پر حماسه دفاع مقدس و یکی از همرزمان و یاران سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است. پای صحبت های دلنشینش که می نشینیم و دل به دلش که می‎دهیم؛ در خاطرت جزیره مجنون، لیلی‎وار عاشق می‌شویم.


ابتدای گفتگو با حاج‌علی از این‌جاست:


سال ۱۳۶۲ همزمان با ورود به لشکر۴۱ ثارالله در عملیات والفجر سه با حاج قاسم آشنا شدم. رحیم ابوسعیدی از بچه‏‌های مخابرات بود. من به همراه مجید مخدومی و منصور نوروز زاده در جزیره مجنون ( عملیات خیبر) بودیم. خاطرم هست از فرط گرسنگی کنسرو ماهی و لوبیا را با دوستان خوردیم. رحیم به من گفت: «علی برو و بیسیم‎چی حاج قاسم شو.» به جزیره که رسیدیم، به سنگر حاج قاسم رفتم. بعد از سلام و احوال‎پرسی متوجه شدم حاج قاسم من را می‎شناسد. از روی صدا مرا شناخته بود، چون من در عملیات والفجر سه با بیسیم صحبت می‎کردم او از شهید محمد نصراللهی و شهید حاج قاسم میرحسینی جویای احوال من شده و از نام و نشانم پرسیده بود.


حاجی با دیدن چشمانم که قرمز شده بود گفت خسته ای، بخواب و استراحت کن. در این احوال و گفت‎وگو، یک نفر به سمت ما آمد و گفت: آقای نجیب‌زاده؛ با شما کار دارند. نگاهم به آن طرف‎تر افتاد. مجید و منصور حالشان بد شده بود. آن‎جا متوجه شدم چون عراقی‎ها در جزایر خمپاره شیمیایی زده بودند؛ نان‎ها و کنسروهایی که ما خورده بودیم آغشته به پودر شیمیایی بوده و بچه ها شیمیایی شده‎اند.


داخل جزیره محل درمانی نبود و فقط یک آمبولانس در آن‎جا قرار داشت. راننده‎ از شدت خستگی در آمبولانس خوابش برده بود. هر چقدر سعی کردیم راننده را بیدار کنیم توانایی بیدار شدن نداشت و به سختی جواب ما را می‎داد. از داخل سنگرها پرتقالی را پیدا کردم و نیمی از آن را به مجید و نیم دیگر را به منصور دادم. به لطف خدا بعد از یکی دوساعت حالشان بهتر شد. به داخل سنگرحاج قاسم برگشتم و از آن‎جا مسیرم با حاج قاسم سلیمانی گره خورد.


چهار یا پنج تا بیسیم داشتیم که دو تا از آنها برای درون جزیره و بقیه هم برای خارج از جزیره بود. چون من قبلا کار مخابراتی می‎کردم به دفترچه رمز یا کد، آشنا بودم حاج قاسم از آن‎جا به خاطر سپردن آن دفترچه کدها، کارش را با من شروع کرد. یک روز که در گردان ۴۱۹ محرم بودم شهید علی و حسن یزدانی با حاج اکبر رضایی به منطقه زلیجان آمدند و از افراد دوگردان سوالاتی پرسیدند. فرمانده گردان ما آقای بهرام سعیدی بود و گفت که حاج قاسم گفته است که علی نجیب‎زاده به طرح عملیات لشکر بیاید و من را با خودشان بردند. وقتی به آن‏جا رسیدم متوجه شدم که حاج قاسم سلیمانی نگفته بود، بلکه حاج قاسم میرحسینی که آن زمان جانشین لشکر بود؛ گفته بوده است و من به دلیل هم نام بودن فرمانده و جانشین او اشتباه کرده بودم. حاج قاسم میرحسینی در ابتدا مسئول طرح عملیات لشکر بود. در لشکر با دوستانی آشنا شدم که هنوز هم در قید حیات هستند. آن زمان معاون نوزدهم طرح عملیات شده بودم و باید این شماره را به خاطر می‎سپردم.


برایت آماده باش زده بودم


حاج قاسم هر موقع که به جلسه قرارگاه می‎رفت، راننده او بودم. دیگر راننده‎ها باید به سنگر‎های مخصوص به خودشان می‎رفتند اما حاج قاسم مرا با خود به جلسه می‎برد. من درآن جلسات می‎نشستم. جلسه‎ای که اکثر بزرگان سپاه و فرماند‎هان در آن حضور داشتند. خاطرم هست یکی از آن روزها و قبل از عملیات والفجر هشت که به جلسه می‎رفتیم، حاج قاسم به آقا محسن گفت اجازه می‎دهید مسئول طرح عملیات آینده لشکر ۴۱ این گزارش را ارائه کند؟ من با خیال راحت نشسته بودم و فکر می‎کردم یکی از بچه‎های قرارگاه که تا آن موقع حدس می‎زدم «حاج قاسم میرحسینی» باشد، این گزارش را ارائه خواهد کرد. با اشاره آقا محسن، حاجی رو به من کرد و گفت علی بلند شو...


حاج قاسم گفت: من متوجه شده بودم که تو خجالتی هستی و این‎جا بهترین جایی بود که من تشخیص دادم که باید این خجالت را کنار بگذاری و از وجودت دور کنی. این جلسه، جلسه‎ای بود که آقایان به شما نخندیدند و همه به شما کمک کردند. حاجی گفت: اگر من در جلسه شورای هماهنگی لشکر۴۱ ثارالله این کار را کرده بودم؛ ممکن بود خدای نکرده افرادی بخندند و آن موقع سرنوشت زندگی شما طور دیگری رقم می‎خوردبه محض شنیدن صدای حاجی بدنم شروع به لرزیدن کرد. این‎قدر که آقا محسن به آقای محرابی گفت علی را کمک کن. دقیقا مثل کودکی که نیازمند حمایت است. بلند شد و ایستادم. پرده‎ای از روی یک نقشه کنار رفت، عکسی هوایی و موزائیکی پدیدار شد. همان‎طور که می‎دانید خوانش عکس هوایی خیلی سخت تر از نقشه است زیرا در نقشه اسم شهر و... قابل مشاهده است ولی درعکس هوایی این‎طور نیست. یک آنتن ماشین هم به دست من دادند تا ابزارها برای گزارش کامل شود. عکس برای من گنگ بود. دستم می‎لرزید. آقا رحیم از آقای محرابی خواست تا کمکم کند. آقا رحیم آنتن را از دستم نگرفت بلکه دستم را گرفت و خط لشکر را به من نشان داد و آن روز یک گزارش دست‎و پا شکسته‎ای را برای اولین بار ارائه کردم.


جلسه تمام شد و هیچ‎کس چیزی نگفت با حاج قاسم به جاده زدیم. درمسیر به حاجی گفتم: حاجی نگفتی من سکته می‎کنم؟ قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‎زد. لبخندی زد و شوخی‎وار گفت: «علی تو پوست کلفت‎تر از این هستی که سکته کنی من هم که قبلا بهت گفته بودم و برایت آماده باش زده بودم که «یه کاری به روزت میارم‌ها!»


اینجای روایت را با لهجه شیرین کرمانی بخوانید. این جمله شهید سلیمانی استعاره از این بود که یک کاری دستت می‌سپارم.


حاج قاسم گفت: من متوجه شده بودم که تو خجالتی هستی و این‎جا بهترین جایی بود که من تشخیص دادم که باید این خجالت را کنار بگذاری و از وجودت دور کنی. این جلسه، جلسه‎ای بود که آقایان به شما نخندیدند و همه به شما کمک کردند. حاجی گفت: اگر من در جلسه شورای هماهنگی لشکر۴۱ ثارالله این کار را کرده بودم؛ ممکن بود خدای نکرده افرادی بخندند و آن موقع سرنوشت زندگی شما طور دیگری رقم می‎خورد.


رفاقت‎ها و قرارهای ماندگار


رفاقت ما از همان روزها با حاجی شکل گرفته بود و من طبق قراردادهای نانوشته با حاج قاسم کار می‎کردم. قرارداد نانوشته‎ی من با حاجی این بود که من مسئولیت نپذیرم. هرجا که او به من مسئولیت داد، بدون اطلاع من و در دقیقه نود بود. حاج قاسم من را برای اولین مرتبه قبل از عملیات والفجرهشت در هورالعظیم به فرماندهی گردان ۴۱۳ قائم منصوب کرد و خودش از منطقه بیرون آمد و گردان را از صفر تا صد دراختیار من قرار داد. یکی ازدلایلی که در عملیات والفجر هشت، صد درصد اصل غافلگیری رعایت شد عملکرد یگان‎ها ازجمله لشکر۴۱ در منطقه هور در شرق بصره بود چون همه فکر می‎کردند که عملیات در هور انجام خواهد شد. وقتی از حاج قاسم دلیل انتخابم را می‎پرسیدم و پیشنهاد دوستان دیگر را می‎دادم؛ می‎گفت: تو بچه روستایی، تو زمین، سرما، گرما و پرتگاه و دشت را خوب می‎شناسی، تو در زمین دشمن می‎توانی خودت را پیدا کنی و من تکلیف می‎کنم و اگر اتفاقی هم افتاد به پای من است.


فرهنگ توجه به توانمندی‎ها


یکی از فرهنگ هایی که در جبهه و جنگ بود؛ توجه به توانمندی‎ها بود. مثلا هنگامی که من فرمانده بودم فردی را به نام علی‎رضا اختراعی به من معرفی کردند. او نامه‎ای داشت که مشخص می‎کرد از تاریخ درج شده روی آن نیروی من بود. وقتی او را دیدم؛ شخصیت فرماندهی را در کلام و رفتار و چهره و لباسش و دیگر خصوصیت‎هایش تشخیص دادم. او کا تی تی بود. من گردان را به خط کردم و او را به عنوان فرمانده گردان ۴۱۳ معرفی کردم. چون فهمیده بودم او لایق‎تر از من است او را به جای خود معرفی کردم. بعد از این‏که پُست را تحویل دادم با چهارنفر نیرو به قرارگاه شهید کازرونی رفتیم. مهرداد راهداری دزفولی، ابوطالب هاشمی زابلی، محمد رخشانی زاهدانی و محمد رضا طالبی زاده که در کربلای چهار به شهادت رسید؛ با من همراه بودند.


من سکوت را شکستم و به حاجی گفتم آقای فرقانی گفته‎اند: «اگر یک موقع با خطر جدی روبرو شدید، اگر شهادت آن را بر زبان جاری کنید، مسلمان از دنیا می‎روید.» وقتی این‌حرف را گفتم حاجی تمام مسیر رادرباره این جمله صحبت کرد و گفت این حرف بسیار دقیق است. حاج قاسم مرا دید و گفت این‎جا چه می‎کنی. گفت گردان چه شد؟ گفتم گردان را تحویل علی‎رضا اختراعی دادم و خودم طبق قرار داد نانوشته‎مان به طرح عملیات لشکر برگشتم. حاج قاسم گفت علی واقعا می‎ترسی به عملیات بعدی نرسی یا واقعا او توانمندتر از خودت است؟ گفتم بله او از من توانمندتر است . جالب است بدانید علی اختراعی بعد از سه سال فرماندهی گردان در فاو مفقودالاثر شد وتا به امروز پیکرش باز نگشته است.


از ناگفته‎‎هایی که درباره حاج قاسم باید بگویم این است که در مسیری به سمت کردستان دار حرکت بودیم. مسیر کوهستانی بود و ما از شهرخوزستان به سمت کردستان در حرکت بودیم. جوی‎ بزرگی در کنار جاده بود. یکی از آن روزها در مسیر، یک کمپرسی از سمت روبرو و از سراشیبی به سمت ما می‎آمد. یکی از چرخ‎ها در جوی افتاده بود و به لطف خدا ما چپ نکرده بودیم. سکوتی در ِاسیشن حکم‏فرمایی می‎کرد. من سکوت را شکستم و به حاجی گفتم آقای فرقانی گفته‎اند: «اگر یک موقع با خطر جدی روبرو شدید، اگر شهادت آن را بر زبان جاری کنید، مسلمان از دنیا می‎روید.» وقتی این‌حرف را گفتم حاجی تمام مسیر رادرباره این جمله صحبت کرد و گفت این حرف بسیار دقیق است.


حاج قاسم درد را می‎شناخت


حاج قاسم همیشه می‎گفت هیچ توفیقی بالاتر از این نیست که آدم اشتغال زایی کند. او به این گفته یقین داشت. حاج قاسم می‎گفت هیچ لذتی بالاتر از این نیست که یک زندانی که به دلیل اشتباه به زندان افتاده و همسر و فرزندانش و پدر و مادرش را به مخاطره انداخته را آزاد کرد و او را صاحب شغل کرد. حاج قاسم همیشه می‎گفت هیچ لذتی بالاتر از این نیست که تلاش کنیم تا گرفتاران به اعتیاد از این بیماری رهایی یابند.


اواخر دهه شصت و دهه هفتاد و سال هفتادوشش که حاج قاسم هنوز در کرمان بود آماری از زندانی‎ها را برایش آوردم که قریب به شش‌صد نفر زندانی از سیستان‎وبلوچستان، هرمزگان و کرمان بودند. دلیل زندانی شدن آن‎ها فقر و مشکلات زندگی بود. حاج قاسم تمام تلاش خود را برای رفع نیاز و گرفتاری آن‎ها کرد. حاج قاسم درد را می‎شناخت و برای درمانشان تلاش می‎کرد. یکی از خصوصیت‎های حاج قاسم این بود که به سادگی از کنار مسائل نمی‎گذشت.


این اواخر و قبل از شهادت به حاجی گفتم تیر حلال خیلی کم شده است حاجی خندید و گفت چه جمله‎ی دقیقی و پاسخ داد: «تیر حلال با نون حلال می‎مونه.» گفتم وقتی دلمان گرفته و به روستایی می‎رویم و یک لقمه نان و ماست دست‎رنج پیرزن را می‎خوریم، حالمان خوب می‎شود. یعنی آن نان و ماست از شیر مادر حلال‎تر است.


یکی از افتخارات من این است که زمانی که قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد، من در کنار حاج قاسم در خط شلمچه بودم. یکی دیگر از افتخاراتم این است که خبر شهادت حاج قاسم را درعراق شنیدم. قبل از شهادت حاجی در عراق و روز تشییع پیکر او در نجف اشرف حضور داشتم. بعد از شهادت حاج قاسم در فاطمیه دوم به کرمان آمدم. طبق قرارداد نانوشته‎مان با هم رفیق بودیم و هستیم به صورت افتخاری با هم کار می‎کردیم و خواهیم کرد.

منبع مهر

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار