لبنانی‌ها با همسایه ابدی شهید سردار سلیمانی آشنا شدند/ مژده‌ای که حضرت زینب(س) به شهید یوسف‌الهی داد

کتاب «حسین پسر غلامحسین» توسط انتشارات دارالمعارف لبنان به زبان عربی ترجمه و در این کشور منتشر شد. این اثر روایتگر زندگی شهید یوسف‌الهی است.

 به گزارش ذاکرنیوز ، انتشارات المعارف لبنان کتاب «حسین پسر غلامحسین» را به زبان عربی ترجمه و در این کشور منتشر کرد. کتاب حاضر که به قلم مهری پورمنعمی نوشته شده، روایتگر داستان زندگی شهید محمدحسین یوسف‌الهی است.

«حسین پسر غلامحسین» در پنج فصل با عناوین به روایت مادر، به روایت همرزمان، دوری و فراق تا آخرین دیدار به روایت مادر، شهادت به روایت همرزمان و خانواده شهید و عکس‌ها، یادداشت‌ها و مستندات توسط مرکز حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس سپاه ثارالله منتشر شده است.

پورمنعمی در مقدمه کتاب «حسین پسر غلامحسین» آورده است: «نگارش واقعیات و ثبت خاطرات روزهای حماسه و خون، روزهای عطش و آتش و شمشیر و شهادت بسیار دشوار و جذاب است. بدون شک بیان حقایق دوران دفاع مقدس و حماسه حضور دلیرمردان مبارز و بی ادعا و آمیختگی آن با شعر و احساسات عارفانه بر تأثیرگذاری آن بر مخاطب با توجه به حجم خاطرات افزوده و فضا را متنوع و خستگی ناپذیر می‌کند».

کتاب «حسین پسر غلامحسین»، ضمن معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی به رابطه سردار حاج قاسم سلیمانی با وی می‌پردازد. واژه «حسین پسر غلامحسین» برگرفته از سخن سردار حاج قاسم سلیمانی در مواقع حساس نبرد به این شهید بزرگوار بوده است.

شهید یوسف‌الهی که بود؟ 

شهید محمدحسین یوسف‌الهی سال 1340 در شهر کرمان متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد. محیط خانواده کاملاً فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند. علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکت‌های دانش‌آموزان در شهر کرمان بود.

آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین‌بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمب‌های شیمیایی در بیست و هفتم بهمن‌ماه سال 1364 به شهادت رسید.

مردی که آرامش پشت جبهه را رها کرد 

در بین بچه‌های جبهه من، حسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده‌اش نسبتاً خوب بود. در واقع می‌توان گفت او تمام آرامش پشت جبهه را رها کرده بود و به جنگ آمده بود. در جبهه و در بین بچه‌ها خیلی ساده می‌گشت. یک دست پیراهن و شلوار کره‌ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می‌کرد؛ اما پشت جبهه به سر و وضع خودش می‌رسید. شاید به این خاطر که می‌خواست وقتی به عنوان یک رزمنده به میان مردم می‌آید ظاهر مرتبی داشته باشد.

زمانی که من در عملیات والفجر 4 مجروح شدم به کرمان آمدم. مدتی را به عنوان مرخصی استعلاجی در شهر ماندم. یک روز توی خیابان مصطفی خمینی می‌رفتم که دیدم یک نفر صدایم می‌کند. نگاهی به اطراف انداختم؛ اما آشنایی ندیدم. خواستم راه بیفتم که دوباره شنیدم یک نفر صدا می‌زند: «مرتضی مرتضی».

برگشتم دیدم جوانی با سر و وضع خیلی مرتب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ به من اشاره می‌کند. نگاهش کردم نشناختم. گفتم این بنده خدا با من چه کار دارد؟! جلوتر که رفتم که بگویم مثلاً بگویم آقا اشتباه گرفته‌ای، دیدم ای بابا محمد حسین است. یک شلوار سفید و یک پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی به چشم زده بود. گفتم محمدحسین خودتی؟! گفت پس توقع داشتی کی باشم؟

 گفتم: آخر مثل اینکه خیلی به خودت می‌رسی؟

گفت: چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟

گفتم: نه، اما آنجا توی جبهه آنقدر خاکی و اینجا توی شهر این‌طوری؟

خندید: «بنده خدا آنجا هم همین طوری هستم ولی شماها متوجه نیستد.»

 ماجرای مژده‌ای که حضرت زینب(س) به شهید یوسف‌الهی داد

سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار می‌گوید: یک روز با حسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کار‌های قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچکدام آن‌طور که باید موفقیت‌آمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی‌دهد. گفت: برای چی؟ گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید می‌دانم موفق بشویم. گفت: اتفاقاً ما در این کار موفق و پیروزیم. گفتم: حسین دیوانه شده‌ای. در عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلاً وضع فرق می‌کنه و از همه سخت‌تر است، موفق می‌شویم! حسین خنده‌ای کرد و با همان تکه‌کلام همیشگی‌اش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو می‌گوید که ما در این عملیات پیروزیم.

می‌دانستم که او بی‌حساب حرفی را نمی‌زند. حتماً از طریقی به چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه از کجا می‌گویی؟ گفت: بالأخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب(س). دوباره سؤال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چه‌کار داری؟ فقط بدان بی بی گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل می‌گویم که قطعاً موفق می‌شویم.

هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.


اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار