به گزارش ذاکرنیوز، صادق وفایی: «The Unbearable Lightness of Being» یکی از مهمترین نوشتههای میلان کوندرا نویسنده فرانسوی چکتبار است که سال ۱۹۸۴ منتشر شد و بهواسطه ترجمه هرمز همایونپور سالها با عنوان «بار هستی» در ایران شناخته میشد. ترجمه جدید و بهروز اینرمان بهقلم علی سلامی سال ۱۳۹۹ با عنوان «سبکی تحملناپذیر هستی» توسط نشر گویا منتشر شد.
اینرمان بهواسطه نویسندهاش یکی از آثار مهم ادبیات معاصر جمهوری چک است و نویسنده در آن، هم به فلسفه وجود پرداخته، هم اسطورههای باستانی، هم اتفاقات تاریخی بهار پراگ و اشغال چکسلواکی توسط شوروی و هم جامعهشناسی و نگاه آدمهای مختلف به زندگی. کوندرا در اینکتاب از رویداد «بهار پراگ» بهعنوان یکسرخوشی عمومی یاد کرده که بیش از یکهفته دوام نیاورد. در اینداستان صحبت از خودخواهی مردم پراگ است. همچنین راوی دانای کل داستان علاقه زیادی به صحبت درباره موقعیتهای دوگانه و متضاد مثل شک و یقین دارد. امر متعالی و امر پلید، فرشته و مگس و امر معنوی و امر دنیوی هم از دیگر موقعیتهای متضاد و دوگانه موجود در اینرمان هستند. اما دو قطبی بسیار مهم رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» مساله وفاداری و خیانت است؛ مسالهای که شخصیتهای اصلی آن یعنی توماس، ترزا و سابینا با آن در چالشاند و تمایل به تجربهاش داشته و یا دارند.
کوندرا میگوید اگر انقلاب فرانسه برای همیشه ادامه پیدا میکرد، مورخان فرانسوی دیگر به روبسپیر افتخار نمیکردند. آنها با چیزی سر و کار دارند که تکرار نخواهد شد. امروز، سالهای خونبار انقلاب فرانسه به کلمات، فرضیات و بحثهای محض تبدیل، و به اینترتیب سبکتر از پر شده است«سبکی تحملناپذیر هستی» یا همان «بار هستی» رمانی قصهگو و دارای روایت است. قصهاش هم در ۷ فصل اصلی با اینعناوین سامان گرفته است: «بخش اول: سنگینی و سبکی»، «بخش دوم: جسم و روح»، «بخش سوم: کلمات مبهم»، «بخش چهارم: روح و جسم»، «بخش پنجم: سبکی و وزن»، «بخش ششم: راهپیمایی بزرگ» و «بخش هفتم: لبخند کارنین» کوندرا در اینقصه، در توصیف حالات و درونیات تا جایی پیش رفته که احساسات سگ خانواده (کارنین) را هم تشریح کرده است: «کارنین از نقل مکان به سوییس شادمان نشد....» (صفحه ۷۶)
یکی از عناصر مورد استفاده کوندرا در اینرمان، اسطورههای مذهبی و باستانی غربی است. ایناسطورهها گاه مانند حضرت آدم و موسی از کتاب مقدساند و گاهی مثل اساطیر و فلاسفه یونان باستان و پارمنیدس هستند که شش قرن پیش از مسیح گفت دنیا به جفتهای متضاد تقسیم میشود و ارجاع کوندرا به او، بیانگر همان استفاده از جفتهای متضاد و دوگانه است که به آن اشاره شد. صفحه ابتدایی رمان هم با اشاره به اسطوره بازگشت ابدی همراه است که بهتعبیر راوی، اگر به ایناسطوره از منظر منفی نگاه کنیم، یعنی وقتی زندگی یکبار و برای همیشه ناپدید شود و دیگر باز نگردد، شبیه سایهای است، عاری از وزن، فاقد حرکت به جلو. در همینمسیر است که کوندرا میگوید اگر انقلاب فرانسه برای همیشه ادامه پیدا میکرد، مورخان فرانسوی دیگر به روبسپیر افتخار نمیکردند. آنها با چیزی سر و کار دارند که تکرار نخواهد شد. امروز، سالهای خونبار انقلاب فرانسه به کلمات، فرضیات و بحثهای محض تبدیل، و به اینترتیب سبکتر از پر شده است. کوندرا همچنین با تلفیق اسطوره و فلسفه میگوید نیچه اندیشه بازگشت ابدی را سنگینترین بار نامید و «اگر بازگشت ابدی سنگینترین بار باشد، زندگی ما با تمام سبکی باشکوهش در برابر آن قد علم خواهد کرد.» (صفحه ۹)
تراژدی «ادیپ» اثر سوفوکل و بازگشت و تولد دوباره هم، از دیگر اسطورهها و ارجاعاتی هستند که کوندرا در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» از آنها استفاده کرده است.
راوی اینداستان همانطور که گفتیم، قصهگوست و قصهای از گذشته را برایمان روایت میکند. اینراوی خوابها را هم تفسیر میکند و از اینحیث، «سبکی تحملناپذیر هستی» رمانی روانشناسانه هم هست که به اینوجه آن خواهیم پرداخت. اما درباره قصهگو بودن راوی و اینکه گاهی حضور خود را در دل داستان به رخ مخاطب میکشد، میتوانیم به فرازهای زیر اشاره کنیم:
«همانطور که در فصل اول اشاره کردم...» یا در جملاتی مثل «اما بیاییم به کلاه شاپو برگردیم (صفحه ۸۷)» و «ترزا دائما در برابر چشمانم ظاهر میشود.» (صفحه ۲۸۲) و «فرانتس و سایمون رویابینهای اینرمان هستند.» (صفحه ۲۶۲)
نمونههای دیگر حضور کوندرا در قصهگویی و خارجایستادنش از دایره روایت را میتوان در چنینجملاتی دید:
«با این حال تصمیم شتابزدهاش کمی برایم عجیب است.» و «با اینکه توماس از طریق ترزا شیفته بتهوون شد، اطلاعات خاصی در مورد موسیقی نداشت و من شک دارم که داستان واقعی مضمون معروف بتهوون یعنی "چنین باید باشد؟ چنین باید باشد!" را میدانست.» (هر دو صفحه ۱۹۸ به ۱۹۹) یا «به یاد داشته باشید که در این لحظه از زندگیاش، توماس کاملا از همسر اول و پسرش جدا شده بود و از این هم خوشحال بود که پدر و مادرش نیز ارتباطشان را با او قطع کرده بودند.» (صفحه ۲۰۰) و چند نمونه دیگر در صفحه ۲۱۷ هستند که کوندرا، بهطور صریح و مستقل، خودش است و نظریات و تزهایش را درباره زندگی و نوشتن بیان میکند:
ایننویسنده با اشاره به ماجرای اشغال چکسلواکی توسط شوروی و مرگ بهار پراگ، ماجرای سخنرانی اجباری الکساندر دوبچک در رادیو را روایت میکند که باعث تحقیرش و شروع تحقیر روزمره مردم شد. چنینمصالحهای به تعبیر کوندرا کشور را نجات داد اما باعث تحقیر و ذلت شد«اما آیا حقیقت ندارد که یک نویسنده میتواند درباره خودش نیز بنویسد؟»، «من خودم همه اینها را تجربه کردهام»، «شخصیتهای رمانهای من فرصتهای ناکام من هستند.»، «رمان اعتراف نویسنده نیست؛ تحقیق درباره زندگی انسان در دام افتاده است که دنیا به آن بدل شده است؛ اما بس است. بیاییم به توماس برگردیم.»
میلان کوندرا در فرازهای مشابه دیگری از اینکتاب، در قالب یکفیلسوف، دیدگاه خود را درباره زندگی و هستی اینگونه بیان میکند: «هرگز ممکن نیست بدانیم چه میخواهیم و چون تنها یکبار زندگی میکنیم، نمیتوانیم آن را با زندگیهای پیشین خود مقایسه کنیم و یا آن را در زندگیهای آینده به کمال برسانیم.» و «هیچ سنگ محکی وجود ندارد تا بفهمیم کدام تصمیم بهتر است چون هیچ پایه و اساسی برای مقایسه وجود ندارد. همهچیز را آنگونه زندگی میکنیم که پیش میآید؛ بدون هشدار، مثل هنرپیشهای که آماده بازیکردن نیست. زندگی چه ارزشی میتواند داشته باشد اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد؟» نظر مهم ایننویسنده در رمانش درباره مفهوم سنگینی و سبکی به اینترتیب است که ضرورت، سنگینی و ارزش سه مفهومی هستند که در هم تنیده شدهاند: فقط ضرورت سنگین است و فقط چیزی که سنگین است ارزش دارد.
به مساله خودخواهی مردم پراگ در اینکتاب اشاره کردیم. راوی اینداستان یعنی کوندرا درباره روانشناسی پراگ و مردمش میگوید در رابطه با شهرهای دیگر، عقده حقارت داشتند. شهرداری شهر قدیم تنها بنای یادبود مهم بود که در جنگ نابود شده بود و آنها تصمیم گرفتند آن را در میان ویرانهها رها کنند تا هیچ لهستانی یا آلمانی نتواند آنها را متهم کند که کمتر از سهم خود رنج کشیدهاند. ایننویسنده با اشاره به ماجرای اشغال چکسلواکی توسط شوروی و مرگ بهار پراگ، ماجرای سخنرانی اجباری الکساندر دوبچک در رادیو را روایت میکند که باعث تحقیرش و شروع تحقیر روزمره مردم شد. چنینمصالحهای به تعبیر کوندرا کشور را نجات داد اما باعث تحقیر و ذلت شد.
کوندرا در گوشههایی از کتابش به روسیه و جنایات امپراتوری سابق اینکشور هم تاخته و در فرازی که دوباره بیرون از داستان ایستاده، میگوید: «همانطور که گفتم، تجاوز روسها فقط یک تراژدی نبود؛ کارناوالی از نفرت بود که سرشار از وجدی عجیب (و غیرقابل وصف) بود.»
در ادامه قصد داریم اینکتاب را براساس شخصیتهای محوری و دو مفهوم مهم جاری در آن، با استفاده از ترجمه علی سلامی، مورد نقد و بررسی قرار دهیم:
دنیل دی لوئیس در نقش توماس در فیلم اقتباسی فیلیپ کافمن از «سبکی تحملناپذیر هستی»
* توماس؛ مرد آزاد و بیوفایی که نسبت به کشورش تعصب داشت!
شخصیتهای اصلی رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» در فصلهای جداگانه معرفی میشوند. در فصل اول با عنوان «سنگینی و سبکی» بناست شخصیت توماس معرفی شود. او مردی است که از زنش طلاق گرفته و هرزمان خواسته پسرش را ببیند، همسرش سابقش با بهانههای مختلف مانع شده است. به اینترتیب، مخاطب با پزشک موفقی روبروست که طلاق گرفته و پس از مدتی انگیزه دیدن پسرش را هم از دست میدهد و دیگر نه همسر سابقش را میبیند نه پسرش را. بهخاطر همینجدایی، توماس از زنها میترسد و برای خود یک تز یا نظریه ابداع میکند: دوستی بدون عشق.
راوی داستان به نیاز شخصیت توماس به ایجاد توازن بین ترس و اشتیاق اشاره کرده و میگوید او بهواسطه همانترس و نظریه دوستی بدون عشق خود، یکقانون وضع کرد؛ «قانون ملاقات سهگانه». طبق اینقانون، شخصیت توماس بنا دارد یا زنی را سهبار پشت سر هم ملاقات کند و دیگر ملاقاتش نکند، و یا طی سالها روابطش را با او حفظ کند اما ملاقاتهایش حداقل سههفته یکبار باشند. با همینرویکرد است که او با دو شخصیت ترزا و سابینا دوست میشود. سابینا یکزن نقاش و آزاد از هر قیدوبندی است. اما ترزا دختری خجالتی است که از خانهای آمده که زیر سلطه مادری جسور و بیحیا قرار داشته است. توماس اشتیاق فراوانی برای تنهایی مجردیاش دارد اما بهگفته راوی داستان، ترزا ایناوضاع را عوض میکند. راوی قصهگوی «سبکی تحملناپذیر هستی» که پیشتر به اینویژگی او اشاره کردیم، درباره توماس، نظرش درباره زنان و مواجهه با ترزا میگوید «ده روز پیش وقتی همسرش را طلاق داده بود، طوری این مناسبت را جشن گرفت که دیگران یک عروسی را جشن میگیرند. فهمید سرشت او اجازه نمیداد در کنار هیچ زنی زندگی کند و فقط زمانی میتوانست کاملا خود واقعیاش باشد که تنها و مجرد است.» اما همانطور که اشاره شد، شخصیت ترزا بناست در یکچرخه جبری، معادلات توماس را به هم بزند.
پس از آشنایی با ترزا، با سابینا هم دیدار دارد و به ترزا خیانت میکند. همانطور که راوی قصه میگوید توماس، شخصیتی بیوفاست. در یکی از فرازهای فصل اول رمان که توماس با سابینا در هتل بوده، با خوشحالی به اینمساله فکر میکند که زندگی خود را طوری با خود حمل میکند که یکحلزون، خانهاش را حمل می کند. در اینمقطع از زندگی شخصیت توماس، ترزا و سابینا دو قطب مجزا و تلفیقناپذیر و در عینحال بهیکاندازه جذاب و خواستنی هستندشخصیت توماس در ابتدای داستان که هنوز اوضاع چکسلواکی بههم نریخته و تانکهای شوروی به پراگ نیامدهاند، استدلال میکند که بین روابط جنسی و عشق تضادی وجود ندارد. او مردی بیوفاست که التزامی برای وفاداری به هیچزنی ندارد اما همانطور که اشاره شد، شخصیت ترزا اینمناسبات ذهنی او را تا حدودی جابهجا میکنند. با اینحال، توماس پس از آشنایی با ترزا، با سابینا هم دیدار دارد و به ترزا خیانت میکند. همانطور که راوی قصه میگوید توماس، شخصیتی بیوفاست. در یکی از فرازهای فصل اول رمان که توماس با سابینا در هتل بوده، با خوشحالی به اینمساله فکر میکند که زندگی خود را طوری با خود حمل میکند که یکحلزون، خانهاش را حمل می کند. در اینمقطع از زندگی شخصیت توماس، ترزا و سابینا دو قطب مجزا و تلفیقناپذیر و در عینحال بهیکاندازه جذاب و خواستنی هستند.
دوسال پس از اینکه ترزا متوجه میشود توماس تعهدی به او ندارد، اوضاع رابطه ایندوشخصیت وخیم میشود چون همانطور که راوی دانای کل داستان روایت کرده، «توماس دوستیهای گاه به گاه داشت و خیانت میکرد.» در مقابل، توماس هم برای اینکه نگرانیهای ترزا را از بین ببرد، با او ازدواج میکند. جالب است که با وجود اینکه توماس، بهعنوان مردی بیقید تصویر میشود و بیشتر حسادتها از جانب ترزا شکل میگیرند، فرازی از داستان هست که در آن، توماس هم حسادت و بهنوعی حس غیرت میکند. اینصحنه در نسخه سینمایی کتاب هم وجود دارد. در اینصحنه ترزا در کافه با مردی جوان میرقصد و توماس دچار حس حسادت میشود چون ترزا و همکار جوانش را بهعنوان عاشق و معشوق تصور کرده که البته کوندرا بهعنوان راوی داستان، اینحسادت را یکحس پوچ و ریشهدار در فرضیات محض میخوانَد.
در قصه «سبکی تحملناپذیر هستی» وقتی چکسلواکی توسط شوروی اشغال میشود، توماس با پیشنهاد کار در یک بیمارستان در زوریخ روبرو میشود. اما بهخاطر تعصب به کشورش و علاقه به ترزا اینپیشنهاد را رد میکند. اما ترزا با وجود تعصبی که به توماس دارد، نسبت به کشورش تعصب ندارد و از توماس میپرسد چرا به سوییس نمیرود؟ پاسخ توماس هم به او جالب توجه است که «چطور میتونی اینقدر بیخیال اینکشور رو ترک کنی؟» با اشغال چکسلواکی و شنیدن سخنرانی حقارتآمیز دوبچک توسط ترزا (در دفتر روزنامه) او به مهاجرت متمایل میشود. نکته مهم در اینباره، چگونگی قبول مساله توسط توماس است. نویسنده در اینفراز از قصه میگوید «توماس درخواست ترزا را برای مهاجرت قبول کرد همانگونه که یک مجرم محکومیتش را قبول میکند.» بنابراین همانطور که توماس در یکجبر تاریخی با ترزا روبرو و آشنا شده، با جبر دیگری که از جنس پذیرش محکومیت توسط یکمحکوم است، سرنوشت را میپذیرد.
با مهاجرت به سوییس و شروع زندگی دوباره، کابوسهای شبانه شخصیت ترزا که کوندرا بخشی از بار روانشناسی موجود در کتاب را بهعهده اینمولفه گذاشته، ادامه پیدا میکنند. در نتیجه او پس از هفتهفته زندگی در سوییس، توماس را ترک کرده و به چکسلواکی برمیگردد. نکته مهم دیگر درباره روایت داستان هم این است که راوی میگوید پس از مهاجرت به زوریخ، سابینا هم به زوریخ آمد و از خلال روایت، اعلام میشود که توماس در اینمقطع، مردی ۴۰ ساله است.
بازگشت ترزا به پراگ و تنهایی توماس در زوریخ، یکی از مقاطع مهم در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» است. چون دوباره موقعیت دوگانه و تضادگونهای را شاهدیم. توماس ابتدا از مجردی دوبارهاش خوشنود است اما زمان زیادی از بروز اینحس نمیگذرد که ناراحتی گریبانش را میگیرد. چنینوضعیتی مخاطب را به یاد فلسفه شوپنهاور میاندازد که زندگی را آونگی بین رنج و ملال میداند و میگوید مدت زیادی از شادی انسان نمیگذرد که غم و رنج سراغش میآید. موقعیت دوگانه توماس هم پس از مواجهه با نامه خداحافظی ترزا اینگونه است: «مثل ضربه پتک بود. اما بهطرز عجیبی آرامبخش نیز بود.» (صفحه ۳۷) راوی داستان در اینمقطع میگوید توماس هفتسال از عمرش را با ترزا گذرانده بود و حالا فهمید که وقتی به تمام آنسالها فکر میکرد، زیباتر از زمانی بود که آنها را میزیست. راوی قصه میگوید عشق توماس به ترزا، زیبا اما در عینحال ملالآور بود. آنچیزی هم که خستهکننده بود، با رفتن ترزا ناپدیده شده و فقط زیبایی باقی مانده بود. توماس در اینوضعیت بوی مستیآور آزادی را استشمام و با خود فکر میکند زندگی مجردی همانزندگیای است که به او اجازه میدهد خود واقعیاش باشد. به اینترتیب شخصیت توماس از سبکی شیرین هستی لذت میبَرَد.
کوندرا در اینفراز از قصه خود درباره افکار و احساسات توماس میگوید «روز شنبه و یکشنبه، سبکی شیرین هستی را احساس کرد که از ژرفنای آینده به سمت او میآمد. روز دوشنبه، با سنگینی چیزی مواجه شد که تا آن زمان شبیه آن را تجربه نکرده بود. سنگینی فولاد هزار تنی تانکهای روسی در مقایسه با آن، هیچ بود. چون چیزی سنگینتر از شقفت وجود ندارد.»اما همانطور که اشاره کردیم، اینحس توماس به روایت راوی داستان، بیش از یکیدو روز پایدار نمیماند و پس از چندروز با ورود دوباره ترزا به افکارش، اینشرایط تغییر میکند. کشف توماس هم درباره اینوضعیتش، این است که چیزی که باید از شرش خلاص شود، ترزا نیست بلکه حس شفقتی است که نسبت به او دارد. کوندرا در اینفراز از قصه خود درباره افکار و احساسات توماس میگوید «روز شنبه و یکشنبه، سبکی شیرین هستی را احساس کرد که از ژرفنای آینده به سمت او میآمد. روز دوشنبه، با سنگینی چیزی مواجه شد که تا آن زمان شبیه آن را تجربه نکرده بود. سنگینی فولاد هزار تنی تانکهای روسی در مقایسه با آن، هیچ بود. چون چیزی سنگینتر از شقفت وجود ندارد.» (صفحه ۳۹) به اینترتیب توماس در پنجمینروز بازگشت ترزا به پراگ، با شرمندگی به مدیر بیمارستان زوریخ اطلاع میدهد که باید بهسرعت به کشورش برگردد. راوی داستان درباره اینلحظه از احساسات درونی توماس، چنینتوصیفی از لحظه دارد: «شرمنده بود.»
مساله شک و تردید در بیشتر فرازهای داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» به چشم میآید. یعنی آدمها بین یکدوراهی ناچار به انتخاب هستند. یکی از مقاطع مهمی هم که اینمساله وجود دارد، جایی است که توماس از زوریخ به پراگِ اشغالشده توسط کمونیستها برمیگردد. او ابتدا، بازگشت خود را منوط به یکتصمیم دشوار میبیند. اما در ادامه پس از انجام کار، به شک میافتد که تصمیمش واقعا دشوار بوده یا نه؟ توماس با خود فکر میکند بهخاطر ترزایی به پراگ بازگشته که آشناییاش با او به ۶ اتفاق تصادفی وابسته بوده است. یعنی بهخاطر یکعشق تصادفی، تصمیم گرفته به پراگ بازگردد. اما درباره مفهوم «تصمیم دشوار» باید بیشتر صحبت کرد. چون کوندرا با ارجاع به بتهوون و موسیقیاش اینمساله را رنگ و جلا داده است. توماس بهواسطه شخصیت ترزا به بتهوون علاقهمند میشود. راوی قصه همچنین با اشاره به بتهوون، میگوید اینموسیقیدان برای اینکه معنای کلمات را کاملا شفاف کند، بندی را با یکعبارت آلمانی معرفی کرد که اینطور ترجمه میشود: «تصمیم دشوار»
راوی داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» پس از معرفی توماس و کمی گفتن از ترزا، در پایان فصل اول به جایی میرسد که توماس بهخاطر نومیدی به درد شکم مبتلاست. کوندرا در فصل دوم سراغ شخصیت ترزا و گذشتهاش میرود و سپس در پایان فصل دوم دوباره به مقطعی برمیگردد که توماس شکمدرد دارد: «حالا به لحظهای برمیگردیم که با آن آشنا هستیم. توماس نومیدانه ناراحت بود و دلدرد بدی داشت. تا دیروقت خوابش نمیبرد.» (صفحه ۸۰) و بهاینترتیب دوباره قصهگو بودنش را به رخ میکشد.
ژولیت بینوش در نقش ترزا
* ترزا؛ عاشق پریشانحال و زندگی آونگوارش بین یاس و امید
«عشق و پریشانحالی» یکی از عبارتهای کلیدی رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» است که نویسنده در فصل اول از آن استفاده کرده و میتوان آن را آینهدار تمام و کمال شخصیت ترزا در اینرمان دانست. شخصیت ترزا را میتوان با دو ارجاع که کوندرا برایش در نظر گرفته به یاد آورد؛ رمان «آنا کارنینا»یی که در ابتدای داستان در دست دارد و همچنین موسیقی بتهوون که راوی میگوید تصور ترزا از دنیای دیگر را یعنی دنیایی که آرزویش را داشت، شکل داد.
با توجه به اینکه راوی قصه میگوید آشنایی ترزا و توماس بهخاطر همزمانی ۶ اتفاق بود، ارجاع دیگری که هنگام اشاره به شخصیت ترزا وجود دارد، ماجرای نوزادی موسای پیامبر و به آبانداختنش است. ایناشاره چندینبار در طول رمان با جملات مشابه تکرار میشود؛ اینکه «ترزا کودکی است که در سبدی بوریایی و قیراندود گذاشته شده و در رودخانهها رها شده بود.» یا «ترزا کودکی بود که در سبدی بوریایی در رودخانه گذاشته شده و نزد توماس فرستاده شده بود.» بهجز استعاره و کنایه، نویسنده گاهی بهطور صریح و مستقیم هم به ماجراهای اصلی اسطورهها اشاره میکند. بهعنوان مثال درباره همیناسطوره موسی در سبد بوریایی که به سرگذشت ترزا مربوط است، میگوید اگر دختر فرعون سبد حامل موسی کوچک را از خیزابها نگرفته بود، دیگر هیچعهد عتیق یا هیچ تمدنی آنطور که میشناسیم وجود نداشت. و در ادامه، کوندرا با کندوکاو افکار توماس میگوید «در آن لحظه توماس نمیفهمید که استعارهها خطرناک هستند. نباید با استعارهها بازی کرد. استعاره میتواند به تولد عشق منجر شود.» در جای دیگری از رمان «سبکی تحملناپدیر هستی»، افسانه مشهوری از کتاب ضیافت افلاطون یادآوری میشود که بهموجبش، عشق، اشتیاقی برای پیداکردن نیمههای گمشده است. با استفاده از اینافسانه است که راوی قصه میگوید «نیمه دیگر توماس، زن جوانی بود که خوابش را دیده بود. اما مشکل اینجا بود که انسان نیمه گمشده خودش را پیدا نمیکند. در عوض، شخصی مثل ترزا را پیدا میکند که در سبد بوریایی برایش فرستاد میشود.»
بهجز استعاره و کنایه، نویسنده گاهی بهطور صریح و مستقیم هم به ماجراهای اصلی اسطورهها اشاره میکند. بهعنوان مثال درباره همیناسطوره موسی در سبد بوریایی که به سرگذشت ترزا مربوط است، میگوید اگر دختر فرعون سبد حامل موسی کوچک را از خیزابها نگرفته بود، دیگر هیچعهد عتیق یا هیچ تمدنی آنطور که میشناسیم وجود نداشت. و در ادامه، کوندرا با کندوکاو افکار توماس میگوید «در آن لحظه توماس نمیفهمید که استعارهها خطرناک هستند. نباید با استعارهها بازی کرد. استعاره میتواند به تولد عشق منجر شود.»ترزا از نظر تحمل سبکی یا سنگینی زندگی، نقطه مقابل شخصیت توماس است و نمیتواند سبکی را تحمل کند. یکی از سختیهایی که اینشخصیت باید در زندگی تحمل کند، یک دوقطبی دیگر، یعنی «دوگانگی آشتیناپذیر جسم و جان انسان» است. فصل دوم رمان هم که مربوط به گذشته اوست، «جسم و روح» نام دارد. ترزا بهگفته راوی داستان «سبکی تحملناپذیر هستی»، پس از آنکه با توماس آشنا میشود، نزد او میآید تا از دنیای مادرش بگریزد، دنیایی که در آن جسمها برابر هستند. یعنی جسم همه آدمها شبیه یکدیگر است و نباید از عرضه آن خجالت کشید. به اینترتیب ترزا نزد توماس میرود تا جسمش را منحصر به فرد و جایگزینناپذیر کند؛ اما توماس نیز شخصیتی است که مانند مادر ترزا، همه را یکسان میبیند. یعنی همه زنها برایش استفاده ابزاری دارند. راوی روانکاو اینداستان با استفاده از اینتشابه نگاه توماس و مادر ترزا، یکی از کابوسهای ترزا را تفسیر میکند: اینکه توماس در رویا او را فرستاده بود تا با زنان دیگر رژه برود.
خواسته متضاد ترزا با توماس، این است که میخواهد فقط بهعنوان یکروح پیش توماس بماند و بدنش را بیرون بفرستد تا مانند دیگر زنان رفتار کند. بهدلیل چنینباوری است که ترزا نسبت به توماس غیرت و حسادت دارد. همینحسادت هم موجب دیدن یکی از کابوسهایش میشود؛ وقتی که نامه سابینا را بین لوازم توماس میبیند و متوجه میشود این دو با هم رابطه دارند. میلان کوندرا بهعنوان راوی داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» با همینرویکرد در ساخت شخصیت ترزا میگوید حسادتهای اینشخصیت که طی روز مهار میشد، در طول شب با شدت بیشتری در رویاهایش ظاهر میشد. به اینترتیب ترزا در ابتدای داستان، همه زنها را بهعنوان تهدید میبیند. چون بهصورت بالقوه مورد توجه توماس هستند. بههمیندلیل ترزا از همه زنان میترسد.
کوندرا در فرازهایی از فصل دوم رمان، با فاصلهگرفتن از ترزا و مادرش، شروع به بحث درباره جسم و روح میکند. مثلا در فرازی میگوید از زمانی که انسان آموخت برای هریک از اعضای بدنش نامی برگزیند، جسم مشکل بزرگ او نبوده است. انسان همچنین آموخته روح چیزی بیش از ماده خاکستری مغز فعال نیست. اما ثنویت قدیمی جسم و روح در هالهای از اصطلاحات علمی پنهان شده و اینمساله بهعنوان تعصبی منسوخ مسخره میشود. او در جای دیگری از رمان هم به دکارت و باورهایش درباره ذهن، جسم و روح میتازد؛ همانجایی که صحبت از سرطان کارنین سگ خانواده است. کوندرا میگوید دکارت کسی بود که صریحا حیوانات را فاقد روح دانست و معتقد بود انسان ارباب و صاحب است؛ در حالیکه حیوان یکماشین است. راوی «سبکی تحملناپذیر هستی» در اینباره یکتصویر ذهنی هم دارد؛ همانصحنه معروفی که نیچه با دیدنش در خیابان ایستاد و گریه کرد؛ صحنه تازیانهخوردن اسب باری. کوندرا میگوید در اینصحنه «نیچه سعی میکرد از طرف دکارت از اسب عذرخواهی کند. جنونش (یعنی آخرین قطع ارتباطش با انسان) در لحظهای آغاز شد که به خاطر آن اسب اشک ریخت.» (صفحه ۲۸۳)
حالا که بحث انسان و حیوان مطرح است، بد نیست به چندفراز دیگر از رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» توجه کنیم که درباره افکار شخصیت ترزا درباره تمایز انسان و حیوان و عنصر روح هستند. راوی داستان در همانفرازهایی که مربوط به سرطان و مرگ سگ خانواده است، میگوید «در افکار تزرا فکری کفرآمیز پدید آمد: عشق مرد و زن از حیث قیاسی کمتر از چیزی است که میتواند در عشق میان انسان و سگ (حداقل در بهترین نمونههای آن)، این غرابت تاریخ بشر وجود داشته باشد.» همچنین اینجمله هم از جملات راوی داستان است که افکار ترزا را کندوکاو میکند و میگوید «هیچکس قادر نیست موهبت عشق آرمانی را به کس دیگر ببخشد؛ تنها حیوان میتواند چنین کاری کند چون حیوانات از بهشت رانده نشدند.» (صفحه ۲۹۲)
اما بهتر است به شخصیت مادرِ ترزا هم در اینرمان توجه داشته باشیم؛ شخصیتی که ابایی ندارد جلوی فرزندش ترزا لباسهای نامناسب بپوشد یا الفاظ رکیک به کار برد یا باد معدهاش را خالی کند. بههرحال، کوندرا شخصیت ترزا را با استفاده از اینشخصیت ساخته و از اینحیث، حضورش در «سبکی تحملناپذیر هستی» قابل توجه است. از دید مادر ترزا، دنیا چیزی جز اردوگاه کار اجباری برای جسم انسان نیست و روحها در ایندنیا دیده نمیشوند. اینشخصیت، بهگفته راوی داستان، ناپدری ترزا را همانگونه دوست داشته که ترزا به توماس عشق میورزیده است. یعنی عشقی از بالا به پایین. ناپدری ترزا مادرش را با بیوفاییهایش شکنجه کرده است. به اینترتیب و با گفتن اینجمله است که علت بدجنسیهای شخصیت مادر مشخص میشود. چون خودش در گذشته رنج کشیده است. در مجموع، راوی قصه میگوید سقف خانه مادری، تمام جهان ترزا را فرا میگرفت و هرگز رهایش نمیکرد. یعنی ترزا هرگز از دست مادرش رهایی ندارد.
گفتیم از دید شخصیت مادر ترزا، دنیا چیزی جز اردوگاه کار اجباری نیست. میلان کوندرا از اینتعبیر در فراز دیگری از فصل دوم کتابش هم استفاده کرده است؛ جایی که ترزا، مادرش و یان پروهاسکا را به هم مرتبط میکند. پروهاسکا یکنویسنده بود که کمی بعدتر به او خواهیم پرداخت. در افکار ترزا، اردوگاه کار اجباری، نابودی کامل حریم شخصی است و پروهاسکا که اجازه نداشت هنگام نوشیدن یک بطری شراب در سرپناه خلوتش با دوستش گپ بزند، در یک اردوگاه کار اجباری زندگی میکرد. به اینترتیب ترزا هم وقتی با مادرش زندگی میکرد، در یک اردوگاه کار اجباری بود و از کودکی میدانست یکاردوگاه کار اجباری چیز استثنایی یا حیرتانگیزی نیست بلکه بسیار ابتدایی است: «واقعیتی که ما در آن زاده میشویم و فقط با تلاش فراوان میتوانیم از آن بگریزیم.» شخصیت ترزا در چنینجهانی، عشق را یکامپراتوری میبیند و وقتی تفکری که براساس آن بنا شده، فرو بریزد، خود عشق هم محو و نابود میشود.
کوندرا ضمن اشاره به ایمره ناگی همتای مجاری دوبچک، به افکار ترزا اشاره دارد که وقتی در زوریخ به یاد خاطره شنیدن سخنرانی دوبچک افتاد، دیگر از او متنفر و منزجر نبود چون دیگر به علت ضعف خود و ضعیفبودن انسانها پی برده بود. کشفی که ترزا در اینبرهه میکند این است که هر انسانی که با قدرتی برتر مواجه میشود ضعیف است. همچنین متوجه میشود که به گروه ضعیفان تعلق دارد؛ به اردوی ضعیفان، به کشور ضعیفان و اینکه باید نسبت به آنها دقیقا وفادار بماند چون آنها ضعیفاند و مانند دوبچک وسط جملاتشان نفسنفس میزنندبا برگشت به سمت بررسی شخصیت ترزا، باید به جایی از داستان «سبکی تحملناپذیر هستی» اشاره کنیم که راوی از حالت درونی تزرا میگوید؛ سقوط و اشتیاقی قوی و غیرقابل مهار برای سقوط. کوندرا معتقد است میتوان اینحالت یا سرگیجه را سرمستی ضعیفان نامید. چون همانطور که چندبار اشاره میشود، ترزا بهخلاف توماس، شخصیتی ضعیف است. البته ترزای ناامید که خواستار سقوط است، براساس شرایط و اتفاقها دستخوش تغییر هم میشود. مثلا در پایان فصل دوم در حالیکه ناراحت است و به ایننتیجه رسیده آشناییاش با توماس از ابتدا براساس یکاشتباه بنا شده و ایندو علیرغم عشقشان زندگی یکدیگر را جهنم کردهاند؛ دوباره با یادآوری ۶ حادثه اتفاقی که او را به توماس رسانده، به زندگی امیدوار میشود: «نه. این خرافات نبود، حسی از زیبایی بود که افسردگی او را درمان کرد و روحش را از اراده جدیدی برای زیستن انباشت.» (صفحه ۸۰) بنابراین ترزا هم حالتی آونگوار دارد و در حرکتش بین رنج و ملال گاهی، در ایستگاه خوشیوامید هم مهمان میشود. با اینحال درباره ضعیفبودن ترزا در مقابل توماس، ترزا حس میکند شخصیتی شبیه به دوبچک دارد که وسط هرجمله سخنرانیاش، مکثی سیودوثانیهای میکند. علت برگشتنش از زوریخ به پراگ هم همینضعف عنوان میشود: «اما وقتی مردمان قوی آنقدر ضعیف هستند که نمیتوانند به ضعیفان گزندی برسانند، ضعیفان باید آنقدر قوی باشند که بتوانند بروند.» اما مساله قدرت ضعیفان که واسلاو هاول نویسنده هموطن کوندرا هم جستاری دربارهاش دارد، باز هم در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» پژواک دارد؛ جاییکه ترزا سخنرانی دوبچک را از رادیو در دفتر تحریریه روزنامه میشنود. راوی میگوید ایندفتر روزنامه تبدیل به سازمان مقاومت شده بود و تمام روزنامهنگاران حاضر در آن، با شنیدن سخنرانی، از دوبچک متنفر شدند. کوندرا ضمن اشاره به ایمره ناگی همتای مجاری دوبچک، به افکار ترزا اشاره دارد که وقتی در زوریخ به یاد خاطره شنیدن سخنرانی دوبچک افتاد، دیگر از او متنفر و منزجر نبود چون دیگر به علت ضعف خود و ضعیفبودن انسانها پی برده بود. کشفی که ترزا در اینبرهه میکند این است که هر انسانی که با قدرتی برتر مواجه میشود ضعیف است. همچنین متوجه میشود که به گروه ضعیفان تعلق دارد؛ به اردوی ضعیفان، به کشور ضعیفان و اینکه باید نسبت به آنها دقیقا وفادار بماند چون آنها ضعیفاند و مانند دوبچک وسط جملاتشان نفسنفس میزنند.
یکی از باورهای ترزا براساس همان ۶ اتفاقی که او را به توماس میرسانند، این است که ضرورت، هیچ قاعده سحرآمیزی ندارد و همهچیز به شانس بستگی دارد. مساله تصادف و اقبالی که ترزا را به توماس میرساند، موضوعی است که در صفحه ۵۳ و در صفحه ۵۵ تحت عنوان «اتفاقات تصادفی» به آن اشاره شده است؛ کتاب آناکارنینا، موسیقی بتهوون، شماره شش، نیکمت زرد پارک و ... .
بین شخصیتهای داستان «سبکی تحملناپذیر هستی»، شخصیت ترزا است که خوابهای تفسیردار میبیند. بهروایت راوی، او سهخواب گویا و در عین حال زیبا را بهطور متناوب میبیند. جالب است که کوندرا در فرزای از رمان که مربوط به تفسیر همینرویاهاست، به فروید و نظریه روانشناسیاش اشکال میگیرد. ایناشکال با بیان اینجمله همراه است: «خواب دیدن فقط یک شیوه ارتباطی رمزدار نیست، یک فعالیت زیباییشناختی نیز هست.»
شخصیت ترزا پس از آشنایی با توماس و سابینا، با کمک سابینا در یکتاریکخانه مشغول به کار شده و سپس با پیشرفت در کارش، به دفتر عکاسان حرفهای ملحق میشود. در فرازهای مربوط به روایت اشغال پراگ توسط شوروی، ترزا در خیابانها عکس میگیرد و تصاویر ثبتشده را به روزنامههای خارجی میسپارد. بهاینترتیب بسیاری از عکسهایش در مطبوعات غربی منتشر میشوند. در جایی از داستان، بین او و یک عکاس زن سوییسی، گفتگویی شکل میگیرد. در اینگفتگو زن، ترزا را بهدلیل اینکه حاضر است بهخاطر شوهرش، فداکاری کرده و عکاسی را کنار بگذارد، شخصی اُمُل میخواند.
ترزا در اینرویا از توماس میترسد. وقتی هم در واقعیت بهسمت خانه مهندس حرکت میکند قصد دارد فقط بهاندازهای که مرز بیوفایی را حس کند، در خانه مرد غریبه حضور داشته باشد و خواستار رابطه جنسی خیانتبار نیست. اما بهطور ناخواسته در اینمسیر قرار میگیرد. راوی داستان نیز با کندوکاو افکار ترزا چندسوال را مطرح میکند: «آیا ماجراجوییاش با آن مهندس به او آموخته بود که بلهوسی هیچ ارتباطی با عشق ندارد؟ و اینکه این عمل، سبک و فاقد وزن است؟ آیا حالا آرامتر بود؟»ترزا در ادامه داستان و چندماه پس از بازگشت از زوریخ، بهدلیل عکاسی از نیروهای اشغالگر شوروی در پراگ از شغلش در نشریه اخراج و در کافه هتلی بهعنوان پیشخدمت مشغول به کار میشود. بناست شغل جدید ترزا بهعنوان پیشخدمت، باعث شود متفکران و روشنفکران مخالف شوروی را هم که آنسالها در مشاغل پست و دونپایه مشغول به کار شدند، ببینیم. بههمینترتیب است که کوندرا میگوید آدمهای دیگری هم مثل ترزا با اخراج از مشاغل اصلیشان به هتل و کافهها پناهنده شده بودند. نمونه بارز اینآدمها در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» یک استاد سابق الهیات در اداره حسابداری است و یک سفیر که در تلویزیون خارجی به اشغال چکسلواکی اعتراض کرده و حالا پشت میز پذیرش هتل کار میکند.
یکی از چالشهای مهم شخصیت ترزا این است که قادر نیست مثل توماس، سبکی و بیاهمیتی سرگرمکننده عشق جسمانی را بفهمد. همینتمایل به یاد گرفتن سبکی باعث میشود یکی از صحنههای مهم رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» شکل بگیرد؛ صحنهای که در فیلم اقتباسی ساختهشده از آن هم وجود دارد. در اینفراز ترزا تن به خیانت میدهد و به خانه شخصیت مهندس - یکی از مشترهای کافه - میرود. البته تمایل به فهمیدن سبکی جسم، تنها عامل مشوق ترزا برای رفتن نیست. با توجه به رویایی که ترزا دیده و میتوانیم آن را با عنوان «رویای تپه پترین» یاد کنیم، استنباط شخصیت ترزا این است که، توماس او را بهسمت خانه مهندس هل میدهد. در اینرویا، ترزا به توماس میگوید بهاندازه کافی قوی نیست و از او کمک میخواهد. توماس هم میگوید ترتیب همهچیز داده شده و او را درک میکند. کافی است از تپه پترین بالا برود چون منتظرش هستند. با بالا رفتن از تپه، ترزا سهمرد تفنگ بهدست را میبیند. سپس او را به تیر اعدام میبندند تا تیرباران شود اما در لحظات آخر میگوید چنینچیزی انتخابش نبوده و سهمرد هم او را باز میکنند تا برود. ترزا در اینرویا از توماس میترسد. وقتی هم در واقعیت بهسمت خانه مهندس حرکت میکند قصد دارد فقط بهاندازهای که مرز بیوفایی را حس کند، در خانه مرد غریبه حضور داشته باشد و خواستار رابطه جنسی خیانتبار نیست. اما بهطور ناخواسته در اینمسیر قرار میگیرد. راوی داستان نیز با کندوکاو افکار ترزا چندسوال را مطرح میکند: «آیا ماجراجوییاش با آن مهندس به او آموخته بود که بلهوسی هیچ ارتباطی با عشق ندارد؟ و اینکه این عمل، سبک و فاقد وزن است؟ آیا حالا آرامتر بود؟»
بهجز اسطوره موسی، اسطورههای نارسیس و بهشت گمشده هم از دیگر اساطیری هستند که میلان کوندرا برای پرداخت شخصیت ترزا از آنها بهره گرفته است. در جایی از داستان که راوی مشغول بررسی افکار و ذهنیات ترزا است، میگوید «جایی در اعماق، خط و ریسمانی باریک هنوز ما را به آن بهشت گنگ و دوردست پیوند میدهد که در آن آدم روی چاهی خم میشود و برخلاف نارسیس، هرگز حتی شک نمیبرد که لکه زرد و رنگپریدهای که در آن ظاهر میشود خودش است. اشتیاق برای رسیدن به بهشت، اشتیاق انسان برای این است که انسان نباشد.» (صفحه ۲۹۰)
در پایان داستان، ترزا در جدالی درونی، به ایننتیجه میرسد که درباره توماس بیانصافی کرده است. چون اگر واقعا عشق راستینی نسبت به او داشت، حتما در زوریخ یا به تعبیر نویسنده کتاب «در خارج» همراهش میماند و توماس آنجا با ادامه شغل جراحی خوشبخت میشد. «خدای بزرگ، آیا باید اینهمه مسافت را طی میکردند تا به او ثابت شود توماس دوستش دارد؟» با توجه بهمطالبی که درباره ضعیفبودن شخصیت ترزا و درکل جمعیت ضعیفان بیان شد، در پایان داستان چالش دائمی اینشخصیت با خودش این است که در طول زندگی با توماس، از ضعف خود علیه توماس استفاده کرده است. همینمساله هم باعث شده رویایی را ببیند که در آن، خرگوشی در بغل توماس است.
لنا اولین و دِرِک دِلینت در نقش سابینا و فرانتس
* سابینا؛ خیانتکاری که نمیتوانست خیانت نکند!
سابینا شخصیتی است که مثلث خودش و توماس و ترزا را در رمان «سبکی تحملناپدیر هستی» تکمیل میکند و بهواسطه او شخصیت فرانتس هم وارد داستان میشود. اینشخصیت در یکی از فرازهای کتاب اینگونه خلاصه میشود: بیشتر شیفته خیانت بود تا وفاداری. کلمه «وفاداری» هم او را یاد پدرش میاندازد. نشانگان و نماد حضور سابینا در داستان و البته فیلم سینمایی اقتباسشده از آن، کلاه شاپویی است که میراث پدری اوست. سابینا در تقسیم ارث و میراث پدری، هیچپول و ثروتی طلب نکرده و فقط همینکلاه را بهعنوان میراث از پدرش دارد؛ که بهبیان راوی قصه، «اینچیز سنگین و بهدردنخور بهمعنای ترککردن چیزهای مفید دیگر است.» (صفحه ۸۷)
سابینا چالشهای درونی ترزا را ندارد و در جستجوی چیز دیگری است. چیزی که او نیاز دارد، مردی است که به او دستور بدهد. بههمیندلیل هیچمردی برای او مناسب نیست؛ چه قوی باشد چه ضعیف! آنطور که راوی داستان، سابینا را معرفی میکند، برای اینشخصیت زندگی در حقیقت یعنی دروغنگفتن به خودمان و دیگران - زمانی ممکن است که دور از مردم زندگی کند. اما برای فرانتس، زندگی در حقیقت، بهمعنای شکستن سدهایی است که بین زندگی خصوصی و اجتماعی قرار دارندکوندرا به بهانه حضور عنصر کلاه شاپو، دوباره سراغ ارجاع میرود و از تفکر فلسفی هراکلیتوس صحبت میکند؛ همانآموزهای که میگوید انسان از یکرودخانه یکبار عبور نمیکند. راوی داستان درباره نگاه سابینا میگوید «شاید بتوانم آن را تفکر فلسفی هراکلیتوس در مورد رودخانه بنامم: کلاه شاپو رودخانهای بود که از طریق آن سابینا هر بار رودخانه جاری دیگری را میدید، یک رودخانه با معنایی دیگر: هر بار همان شی معنایی جدید میآفرید.» اما در مقابلِ سابینا و نگاهش به کلاه شاپو، فرانتس قرار دارد؛ یکاستاد دانشگاه شیدا و واله که یکی از مردانی است که سابینا با آنها ارتباط داشته است. فرانتس که از ابتدای فصل سوم وارد قصه میشود، عشق را امتداد زندگی اجتماعی نمیداند بلکه جایگاه متقابل را برای آن متصور است. برای فرانتس، عشق، انتظار یکضربه دائمی است. وقتی هم سابینا در حضورش کلاه شاپو را به سر میگذارد، احساس ناراحتی میکند و معذب میشود. علت چنیناحساسی را باید در جملات بعدی کتاب جستجو کرد: «گویی کسی به زبانی با او سخن میگفت که آن را بلد نبود. این کلاه نه قبیح بود و نه عاطفی بلکه فقط نمادی غیرقابل فهم بود. آنچه فرانتس را نارحت میکرد فقدان معنای