به گزارش ذاکرنیوز، کتاب «مسیح در شب قدر» عنوان دومین کتاب از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکة الله»، روایتی از حضور مقام معظم رهبری در منازل خانوادههای شهدا است. در این کتاب، حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای مسیحی کشورمان، در چند بخش روایت شده است. این اثر از سوی انتشارات صهبا سال 93 همزمان با ایام سال نوی میلادی روانه بازار کتاب شد و از آن زمان به بعد همواره در فهرست کتابهای پرمخاطب این انتشارات قرار دارد.
رهبر معظم انقلاب با توجه به اهمیت و ارزش بالای خانوادههای شهدا و لزوم احترام و توجه ویژه نسبت به آنها، از همان ابتدای جنگ، عنایت خاصی به این خانوادهها داشتند و از سال 63، برنامۀ مرتب خودشان را برای حضور در منازل شهدا و ابراز محبت و توجه و گفتوگوی رودررو و صمیمانه با خانوادههای شهدا، شروع میکنند، برنامهای که هنوز هم ادامه دارد و جزو سنتهای حسنهای است که توسط معظمله ایجاد شده است. قرار است چاپ تازه این اثر با دو روایت جدید و منتشر نشده در اختیار علاقهمندان قرار گیرد.
انتشار این اثر با روایتهای خواندنی خود که از زبان خانوادههای شهدای مسیحی نقل شده است، واکنشهای متعددی داشت. علاوه بر اقبال در بازار ایران، برخی از گروههای خودجوش نیز به ترجمه این اثر به زبانهای عربی و انگلیسی پرداختند. ترجمه این اثر هماکنون در کشورهای مختلف از جمله بحرین، عراق، لبنان، آلمان، انگلیس و ... در دسترس علاقهمندان قرار داده شده است.
بخشی از این کتاب که به روایت حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید گالوست بابومیان میپردازد، به مناسبت آغاز سال نو میلادی منتشر میشود. این حضور به روایت همسر شهید در کتاب «مسیح در شب قدر» ثبت شده که در ادامه میخوانید:
روایت حضور رهبر انقلاب در منزل شهید گالوست بابومیان در تاریخ 68/10/7
شهید بمباران اهواز، تاریخ شهادت: 59/7/17
گالوست از همکارانش خداحافظی میکند و با چند پوشه از اسناد مهم شرکت نفت از اتاق خارج میشود. ساختمان شرکت حسابی خلوت و سوت و کور شده. خیلیها، به خصوص نیروهای غیر بومی از اهواز رفتهاند؛ در واقع فرار کردهاند.
گالوست بیش از 30 سال بود که در بخش کامپیوتر شرکت نفت کار میکرد؛ در جریان انقلاب و اعتصاب، جلودار بود و حالا در این شرایط بحرانی کشور، تجربهاش برای ادارهی کشور و ادامهی جریان نفت در لولهها واجب بود. خودش هم پای رفتن نداشت، گرچه دلش حسابی تنگ شده بود. جنگ که شروع شد، بچهها را فرستاد خانهی برادرش در تهران و خودش ماند اهواز. دیشب که با آنها تلفنی صحبت کرده بود، از همه بیشتر مادرش اصرار میکرد که برگردد تهران.
- پسرم، گالوست جان! پسفردا عراقیها اهواز را میگیرند، آن وقت معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند. اینها مثل مسلمانان ایران نیستند؛ امروز همسایهمان میگفت اینها همانهایی هستند که امام حسین(ع) و حضرت اباالفضل(ع) را کشتند. پسرم، تو که نظامی نیستی، بیا برگرد تهران.
مادر بود دیگر؛ گفت: «چشم، همین روزها میآیم.» راست هم میگفت؛ قرار بود آن روز اسناد مهمّی را با قطار ببرد تهران. مادر را راحت راضی کرد، اما بعد از حرف زدن با بچهها، باید دل خودش را راضی میکرد. واروژان 10 ساله بود و تالین شش ساله و چقدر خوش زبان؛ تازه از تلویزیون فارسی یاد گرفته بود و با ارمنی قاطی میکرد! ... ساعت 9 شب اخبار شانزدهم مهر پنجاه و نه، هفدهمین روز جنگ، از تلویزیون؛ وقتی آتش و دود بالای برجهای پالایشگاه را دید، خشم و نگرانی بر دلتنگیاش غالب شد و عزمش را جَزم کرد بر ماندن و کمک کردن به ادامه تولید نفت کشور.
دیگر دستگاه ساعتزنی را خاموش کرده بودند. از شرکت مستقیم رفت سمت راهآهن اهواز. ایستگاه راهآهن شلوغ بود... هنوز به پای قطار نرسیده بود که صدای آژیر و بعد جنگنده عراقی فضا را پر کرد. گالوست خیره شده بود به آسمان. دید که چندین نقطه سیاه از هواپیما جدا شدند و با سرعت به زمین سقوط کردند. اولین بمب جلوی ایستگاه منفجر شد و بعد دومی و سومی؛ گالوست توان حرکت نداشت، فقط نزدیک شدن انفجارها را نگاه میکرد. آخرین تصویر مقابل چشمش واروژان و تالین و همسرش هاسمیک بودند... مردم سرگشته و خاکگرفته به سمت ایستگاه میدویدند. قطاری که قرار بود به تهران برود، در آتش میسوخت و ساختمان ایستگاه نیمهویران شده بود.
گالوست در محوطه باز ایستگاه افتاده بود. وقتی اولین نفر رسید بالای سرش، دید بالاتنه و صورتش سوخته. ترسید، تا آن موقع چنین صحنههایی ندیده بود، نمیخواست باور کند که گالوست شهید شده. نشست کنارش.
... هاسمیک بهتزده مانده بود و تا صبح اسم شوهرش را تکرار میکرد؛ گالوست، گالوست... گالوست در زبان ارمنی به معنای «بشارت بازگشت» است؛ اما «بشارت بازگشت» بازنگشت. ...
صبح پنجشنبه به من خبر دادند امشب اگر خانه هستید، یکی از مسئولین کشور، چند دقیقهای مهمانتان باشند. گفتم بفرمایید، خواهش میکنم. بعد هم به برادر گالوست و شوهر خواهرم خبر دادم که بیایند خانه ما. واروژان و تالین هیچکدام از خبر مهمان خوشحال نشدند، چون ایام امتحاناتشان بود و حسابی درس داشتند. تالین دبیرستانی است و واروژان دانشجوی پزشکی. روزی که پزشکی قبول شد، تمام خستگی چند سال کار و زندگی بدون گالوست از تنم بیرون رفت. اول هم رفتم سر مزار او، سرم را بالا گرفتم و تبریک گفتم. واروژان با سهمیه فرزندان شهدا قبول شد؛ اصرار هم دارد این را همه جا بگوید؛ با غرور میگوید پدرم شهید شده و جمهوری اسلامی فرقی بین من و یک فرزند شهید مسلمان نگذاشته!
... سه ساعتی از غروب گذشته که مهمانمان از راه میرسد. من و برادر گالوست و شوهرخواهرم، همینطور مبهوت ماندهایم و توان هیچ کاری را نداریم. شنیده بودیم که سالهای قبل، رئیس جمهور به منزل چند شهید مسیحی سر زدهاند، در انتهای ذهنم، حدس کوچکی هم میزدم که شاید امشب هم این رئیس جمهور جدید مهمانمان باشد. این مهمان، همان رئیس جمهور قبلی هستند که چند ماهی است بعد از رحلت آیتالله خامنهای، رهبر شدهاند. ...
حاجآقا خامنهای با ما سلام و احوالپرسی میکنند و همراه بقیه روی مبل مینشینند. ما هیچکداممان توان صحبت کردن نداریم. ایشان بعد از سلام واحوالپرسی، خودشان صحبت را شروع میکنند: پدر شهید، این آقا هستند؟
اشاره میکنند به عکسی از گالوست بر روی دیوار. احتمالًا چون اکثر شهدای ارمنی سربازان جوان هستند، حاجآقا فکر کردهاند این عکس پدر شهید است. آرام میگویم: این آقا خودش شهید شده.
- عجب! آقا شهید شدند؟
- بله.
- شما همسرشان هستید؟
- بله.
دارم از خجالت آب میشوم تا حالا با یک روحانی معمولی مسلمان هم صحبت نکردهام؛ حالا بزرگترین مقام روحانی کشور مقابلم نشستهاند و با من حرف میزنند. ایستادهام و میخواهم به بهانه آماده کردن پذیرایی، بروم آشپزخانه، اما حاج آقا اجازه نمیدهند: بفرمایید بنشینید اینجا.
- مرسی.
و بر مبل یکنفره سمت راست ایشان مینشینم. احساس عجیبی دارم؛ هم ذوق است و هم خجالت و هم افتخار. کاش گالوست این صحنه را میدید. حتماً میبیند.
-حالتان خوب است خانم؟
-متشکرم.
-کجا شهید شدند؟
-اهواز.
-کی؟
-17 مهر. هفته سوم جنگ.
-شاغل بودند آنجا؟
-بله.
دوست دارم از گالوست و کارش و روحیاتش حسابی صحبت کنم، اما اصلاً نمیتوانم. کاش این قلبم کمی آرامتر میزد. حاج آقا از نسبت دو نفر مردی که کنارشان نشستهاند، میپرسند. یکی میگوید برادر شهید هستم و دیگری، باجناق شهید.
-خداوند انشاءالله رحمتشان کند و این عید سال نو و عید میلاد حضرت مسیح صلوات الله علیه را بر شما مبارک کند.
همه تشکر میکنیم.
-شغل همسرتان چه بود خانم؟
-کارمند شرکت نفت بود. در اثر بمباران هوایی شهید شد.
از شغل برادر و باجناق شهید میپرسند و به من هم میگویند که شما هم خانهدارید لابد. بعد سراغ بچهها را میگیرند و داغ دلم تازه میشود. میگویم یکی دانشجوست و یکی محصل. حاج آقا از اینکه بچهها اهل درس هستند، خیلی خوشحال میشوند. زیرچشمی نگاهی به عکس گالوست میاندازم و لبخند میزنم.
-دخترند یا پسرند؟
-یک پسر، یک دختر.
-نیستند اینجا؟
-پسرم تا ساعت هفت منتظر شد، بعدش رفت. نمیدانست که شما تشریف میآورید. به ما نگفته بودند.
-بله، بنا نیست بگویند.
خندهام میگیرد. راست میگویند؛ اگر به ما خبر داده بودند که مهمانمان کیست، الان تمام دوستان و فامیل و نصف محل اینجا بودند!توضیح میدهم که هر دویشان شنبه امتحان دارند و رفتهاند با همکلاسیهایشان درس بخوانند.
-چه میخواند؟
-پزشکی.
-انشاءالله که درسش و کارش خوب باشد و پزشک خوبی بشود.
... بغض در گلویم مینشیند. نمیخواهم گریهام را ببینند، به بهانه پذیرایی دوباره به آشپزخانه میروم و آنجا به چشمانم اجازه میدهم ببارند. آن طرف هم صحبتها در مورد اسقف ارامنه و تفاوت مراسم و آداب ارامنه و آشوریها ادامه دارد. منتظرم تا کمی آرام بگیرم و برگردم. اما زودتر از آن، آقای خامنهای میخواهند که برگردم.
-خب، این خانم بیایند بنشینند. ما میخواهیم برویم، ایشان مرتب میروند. بهشان بگویید ما در شرف رفتن هستیم.
سریع خودم را جمع و جور میکنم و میروم. چای را با تکهای شیرینی میل کردهاند. میخواهم میوه بیاورم، اما با دست اشاره میکنند که بنشینم.
-بفرمایید بنشینید. ما پذیرایی نمیخواهیم. منظور این است که لحظاتی با شما بنشینیم و تسلایی باشد برای شما که همسرتان را در راه آرمانهای این کشور دادید. ما موظف هستیم که به شما تسلا بدهیم؛ این دیدار ما به این منظور است. بنا نیست که شما با پذیرایی و اینها خودتان را متکلف کنید.
من و بردار شهید شرمنده میشویم از این تواضع و سادگی حاج آقا و مرتب تشکر میکنیم. صحبتها در نبود من به کلیساهای کشور رسیده بود. اقای خامنهای هم خاطرهای تعریف میکنند از کلیسا رفتنشان در جلفای اصفهان. خاطرهای که برای من خیلی شیرین است و فکر کردم چقدر قشنگ میشود اگر این خاطره را به زبان فارسی و ارمنی در همان کلیسا نصب کنند.
- من به کلیسای ارامنه جلفا رفتهام. اوایلی که قم رفته بودم، سال سی و هفت. رفتیم اصفهان، رفتیم جلفا و دوتا از کلیساها را رفتیم؛ یکی کلیسای بسیار خوب و بزرگی بود. آنجا که ناقوسش هم وسط صحن کلیساست. یک کلیسای کوچکتر هم رفتیم که آنجا مراسم تشییع جنازه بود اتفاقاً. با دو نفر از دوستان طلبه که اصفهانی بودند با هم بودیم.
رفتیم آنجا، خادمی بود، گفتیم ما میتوانیم برویم داخل؟ گفت عیبی ندارد. ما سه نفر معمم بودیم که در آن مراسم شرکت کردیم. یعنی شبهه ارمنی بودن در مورد ما نمیرفت و مردم ارمنی هم با ما دوستانه رفتار کردند. رفتیم آنجا نشستیم، من اول تا آخر مراسم را دیدم تقریباً. کلیساهای زیادی آنجا هست.
برادر گالوست توضیح میدهد که 12 کلیسا آنجا هست و آنکه شما گفتید بزرگ است، کلیسای مرکزی است.
- خب خانم، خداوند انشاءالله به شما صبر بدهد و اجر بدهد. و توفیق بدهد که فرزندانتان را خوب تربیت کنید و آنها را تبدیل کنید به انسانهای کارآمد و بزرگ و باارزش که بتوانند هم با محبتشان به شما، و هم خدمتشان برای کشور، جای پدرشان را بگیرند. انشاءالله موفق باشید.
دعای حاج آقا خیلی به دلم مینشیند و در دلم آمین میگویم.
yjc/tasnim