مطالعه و مرور تاریخ؛

اگر ایران سوریه می شد.../ساره فقط چهار سالش بود

حلیمه، عمه همسرم آمد جلو و خبر شهادت را داد. می‌گفتند بین راه شهید شد و اصلا زنده به بیمارستان نرسیده بود. ساره فقط چهار سالش بود. هرچه گریه می‌کردم،‌ اما باز انگار ته دلم سوز داشت.

 به گزارش ذاکرنیوز، پس از گذشت بیش از ۴۰ روز از اغتشاشات اخیر کشور، مشخص شد بحث اصلی اغتشاگران نه حجاب، نه خون بی‌گناهان، نه اسلام و نه خواسته‌های به‌حق مردم نیست بلکه این‌بار به‌طور مستقیم ایران و یکپارچگی آن را نشانه گرفته‌اند. فعالیت‌های ناکام و گزارش‌های رسانه‌های سعودی چون ایران اینترنشنال و اعترافات مسئولان حزب کومله در این‌مدت بهترین گواه این‌مساله هستند.


پیرو همین‌بحث، در روزهای اخیر جمعی از دلسوزان و مبارزان فضای مجازی، در مقابله با دشمنان و رسانه‌هایی که تجزیه ایران را به‌عنوان هدف خود تعیین کرده بودند، اعلام کردند «ایران سوریه نمی‌شود!» ایران که طی چندسال گذشته سوریه را به‌طور کامل از حلقوم آمریکا و اسرائیل بیرون کشید و باعث شد خشمشان از این‌ناکامی باعث ریختن خون سردار سلیمانی و ترور ناجوانمردانه او شود. اما ایران در روزهای گذشته، از سوریه‌شدن خود نیز جلوگیری کرد.


یکی از کتاب‌های مستندی که نشان می‌دهد، سوریه چگونه به حال و روز امروز جنگزده خود تبدیل شد، کتاب «اینجا سوریه است» نوشته زهره یزدان‌پناه قره‌تپه است که خرداد سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات راه‌یار منتشر شد. مولف کتاب پیش‌رو که اولین زن ایرانی نویسنده، پژوهشگر و مستندساز است که برای نگارش کتاب، عازم کشور سوریه شد و برای نگارش آن، چندمرتبه به استان‌ها و شهرهای مختلف سوریه سفر کرد. روایت‌های کتاب پیش‌رو به ترتیب زمانی، به طور جداگانه و در دو بخش مرتب شده‌اند. بخش اول، خاطرات سفر سال ۲۰۱۷، مصادف با پاییز و زمستان ۱۳۹۶ و بخش دوم، وقایع سال ۲۰۱۸ مصادف با تابستان ۱۳۹۷ است که به نگارش درآمده است.


یکی از بهانه‌های مرور این‌کتاب در این‌روزها، شعار جعلی و دروغین «زن، زندگی، آزادی» است که تا امروز عده‌ای را فریب داده است. کتاب «اینجا سوریه است» درباره زنان است و بد نیست با تورق آن ببینیم اگر اغتشاشگران به‌عنوان پیاده‌نظام صهیونیسم جهانی موفق به هرج و مرج بیشتر شده و جاده تجزیه ایران را برای اسرائیل و آمریکا باز می‌کردند، ایران بنا بود تبدیل به چه جایی شود!


در ادامه دو روایت از روایت‌های این‌کتاب را می‌خوانیم؛


***


الهام:


اهل دیرحافر هستم. بیست‌سالم است و مجردم. ما ده‌تا خواهر و برادر هستیم؛ هفت پسر و سه دختر. پدرم احمد المحمد کشاورز است.


وقتی در دیرحافر درگیری شروع شد، از ترس داعش، دائم از روستایی به روستای دیگر می‌رفتیم. مثلا به مزبوره، جَرُّوف و مسکنه رفتیم. زمستان و تابستان در چادر زندگی کردیم. هرچند اذیت‌کننده بود و تابستان‌ها زیر چادر خیلی گرم بود و زمستان‌ها هم خیلی سرد، اما چاره‌ای نداشتیم. در این‌مدت از پس‌انداز پدر و برادرهایم استفاده می‌کردیم. وقتی هم که تمام شد، پدرم قرض می‌کرد. بیشتر خرجمان صرف خرید مواد غذایی می‌شد. روی اجاق‌گاز کوچکی که همرهمان داشتیم، غذا می‌پختیم.


الان سه ماه است که به منطقه تَل حاصل آمده‌ایم و در خانه‌ای اجاره‌ای ساکنیم. هم پدرم مریض است و هم مادرم. پدرم شش سال است که به خاطر مریضی نمی‌تواند کار کند. یکی از برادرهایم که نوزده سال دارد، بیمار است. هرچه می‌خورد، حالت تهوع می‌گیرد. حتی با خوردن آب هم استفراغ می‌کند. با دو خواهرم، احلام و هیام اینجا کار می‌کنیم تا خرج زندگی‌مان را در بیاوریم.


***


فاطمه:


من دو دختر داشتم؛ سعده ده ساله و ساره چهارده‌ساله. همسرم، ریاض حسن شربو که پسرخاله‌ام می‌شود، معلولیت ذهنی مادرزادی دارد. وقت‌هایی که ناراحت می‌شود، وسایل خانه را می‌شکند و اذیتم می‌کند. البته بچه‌هایمان را دوست دارد و آزاری بهشان نمی‌رساند. چون نمی‌تواند کار کند وضعیت مالی‌مان خیلی بد است. البته مادر و پدر همسرم به ما کمک می‌کنند و با هم در یک ساختمان زندگی می‌کنیم.


وقتی محاصره شروع شد، وضعیتمان خیلی بدتر شد؛ آن‌قدر که اگر مثلا پتویی در خانه بود که بهش نیاز نداشتیم، می‌فروختیمش تا پولی به دست بیاوریم و غذا بخریم. آرد می‌خریدیم و خودمان نان درست می‌کردیم. اگر ساره و سعده گرسنه‌شان می‌شد و چیزی در خانه پیدا نمی‌شد، طبقه پایین پیش خانواده همسرم می‌رفتند و آنجا غذا می‌خوردند. گاهی هم من از خانه مادرم یا خواهرم کمی غذا برایشان می‌آوردم. یکی از همین‌روزها که هیچ غذایی در خانه نداشتیم، به خانه مادرم رفتم، به هر سختی‌ای که بود، بالاخره جریان را گفتم و با کیلو عدسی که مادرم داد، به خانه برگشتم. آن را پختم و شد ناهار و شام بچه‌هایم.


روز عید فطر بود؛ سال ۲۰۱۵. برای همین، من و ساره و سعده، سه‌تایی به خانه پدرم رفته بودیم. آن‌موقع ساره چهارساله و سعده هم هفت‌ساله بودند. خانه پدرم نزدیک بود، برای همین زود برگشتیم. مادر همسرم می‌خواست برای عیددیدنی به خانه خواهرش برود. ساره به مادربزرگش گفت: «من هم می‌خواهم با شما بیایم.» مادربزرگش گفت: «نه خانم، من می‌خواهم خودم تنها بروم. فردا تو با مادرت برو.» این را گفت و رفت. ساره و سعده هم به طبقه بالای خانه خودمان رفتند. بعد سه‌تایی به بالکن رفتیم. بسته چیپس را باز کردیم و نشستیم به خوردن.


ساره مشغول بازی شد. سعده هم لبه بالکن نشست. با کنجکاوی داشت پایین را نگاه می‌کرد. به سعده گفتم:‌ «بیا پیش من روی صندلی بنشین.» همان موقع بمباران شروع شد. یکی از بمب‌ها به طبقه اول خانه‌مان اصابت کرد. یک‌آن پاهای سعده و دست‌های من مجروح شدند. ساره هم همان‌موقع سر جایش افتاد. سر و تمام بدنش پر ترکش شده بود و عین فواره ازش خون می‌رفت. ساعت چهار بعدازظهر بود. ساره قد کوتاهی داشت و ریزه بود. آن روز هم لباس سبزی تنش کرده بود. دو ساعت قبل از آن،‌ عمه ساره با موبایلش از او عکس گرفته بود؛ در طبقه دوم،‌ یعنی در همان محل زخمی‌شدنش.


با همان دست‌های ترکش‌خورده‌ام، ساره را بلند کردم و همراه سعده با پاهای خونین به خیابان رفتم. سعده گریه می‌کرد. او هم زخمی شده و مچ پایش ترکش خورده بود، اما می‌توانست حرکت کند. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. به خیابان که رسیدیم، جوان‌ها به کمکمان آمدند. ساره را به یکی از جوان‌های همسایه‌مان دادم تا به بیمارستان الزهرا ببرد. از دست‌هایم خون می‌رفت. یکی دیگر از همسایه‌ها وقتی وضعیت مرا دید، گفت: «بیایید به بیمارستان ببرمتان.» با سعده سوار موتور حسن شدیم و به طرف بیمارستان الزهرا رفتیم.


تقریبا ساعت نه شب بود که جنازه ساره را به خانه آوردند. همان شب هم بعد از غسل برای دفن به آرامگاه بردند. توی خانه وقتی چشمم به صورتش افتاد، بغلش کردم و او را بوسیدم. یکی از همسایه‌ها گفت: «ناراحت نباش، الان این‌دختر پرنده‌ای در بهشت است.»توی بیمارستان، همه به من می‌گفتند ساره را دارند عمل می‌کنند. سعده خیلی ترسیده بود. همه‌اش گریه می‌کرد و درباره ساره می‌پرسید. دکترها بعضی از ترکش‌هایش را از بدن من و سعده درآوردند، اما چندتایی را که توی استخوان مانده بود نمی‌توانستند در بیاورند. چون امکانات هم نبود، همان‌روز پانسمان کردند و از بیمارستان مرخص شدیم.


هوا تاریک بود که دیگر به خانه برگشتیم. دیدم در باز است و همه همسایه‌ها و خانواده‌ توی خانه نشسته‌اند و گریه می‌کنند. باز هم می‌گفتند ساره شهید نشده، تا این‌که حلیمه، عمه همسرم آمد جلو و خبر شهادت را داد. می‌گفتند بین راه شهید شد و اصلا زنده به بیمارستان نرسیده بود. ساره فقط چهار سالش بود. هرچه گریه می‌کردم،‌ اما باز انگار ته دلم سوز داشت. همسرم که با آن وضعیت ذهنی‌اش، متوجه شهادت ساره شده بود، بغلم کرد و گفت: «دیگر ساره را نمی‌بینم!»


تقریبا ساعت نه شب بود که جنازه ساره را به خانه آوردند. همان شب هم بعد از غسل برای دفن به آرامگاه بردند. توی خانه وقتی چشمم به صورتش افتاد، بغلش کردم و او را بوسیدم. یکی از همسایه‌ها گفت: «ناراحت نباش، الان این‌دختر پرنده‌ای در بهشت است.»


روزهای بعد، سعده هم همراه من در خانه گریه می‌کرد. احساس تنهایی می‌کرد و دیگر نمی‌توانست با کسی بازی کند. گاهی برای اینکه آرامش کنم، با هم به گردش می‌رفتیم.


دوسال بعد از شهادت ساره، نبله آزاد شد. شب قبلش خیلی برای پیروزی سربازها دعا کردیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، شنیدیم سربازها و نیروهای رزمنده دارند وارد نبل و الزهرا می‌شوند. من و سعده جلوی در خانه برنج می‌پاشیدیم جلوی پایشان. سربازها و رزمنده‌های سوری، ایرانی، افغانستانی، همه با خوشحالی وارد نبل می‌شدند و ما انگشتانمان را به علامت پیروزی نشانشان می‌دادیم. همه‌مان خیلی خوشحال بودیم.


فاطمه درباره وضعیت فعلی زندگی‌اش می‌گوید:


«الان پنج‌ماه است که در کارخانه کار می‌کنم. در کارگاه خیاطی، اتیکت را روی جیب لباس نظامی می‌دوزم. بعد از اشتغالم وضعیت مالی‌مان کمی بهتر شده است.»

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار