«حبیبانه» در مدرسه شاکرین شیراز/ روایت روزهای اسارت به دست داعش!

برنامه «حبیبانه» کاروان هنری روایت حبیب در آخرین روز از حضور خود در شیراز با روایت‌سرایی و خاطره‌گویی «رحمت الله رئیسی» و اجرای نمایش «سرباز» در مدرسه شاکرین برگزار شد.

 به گزارش ذاکرنیوز، در آخرین روز از حضور کاروان هنری روایت حبیب، امروز ۷ دی ماه برنامه حبیبانه در مدرسه شاکرین شیراز برگزار شد.


در این برنامه که با حضور جمعیت پرشوری از دانش آموزان پسر آغاز شد، مرشد معجونی برنامه ضرب و زنگ و نقالی را اجرا کرد و سپس نوبت گروه نمایشی شهر آشوب بود که نمایش سرباز را برای دانش آموزان اجرا کنند. نمایش شهر آشوب روایتی از زندگی نامه شهید سلیمانی است که در نمایشی کوتاه با ۵ بازیگر، فرازهایی از زندگی شهید سلیمانی از زندگی قبل از انقلاب تا شهادت را روایت می‌کند.


در ادامه رحمت الله رئیسی که در سال ۹۱ و در حومه شهر دمشق با تعدادی دیگر از مدافعان حرم برای انجام فعالیت‌های فرهنگی و بسیج مردمی به سوریه رفته بود و به دست داعش اسیر شد، خاطراتش را اینگونه بازگو می‌کند: موقعی که اسیر شدیم ما را به محدوده‌ای بردند و یک پذیرایی خوبی از ما کردند. پذیرایی به این صورت بود که داعشی ها کانال وحشت تشکیل دادند و وقتی ما وارد کانال شدیم هر ۴۸ نفرمان را با سیم و کابل حسابی کتک زدند.


«حبیبانه» در مدرسه شاکرین شیراز/ روایت روزهای اسارت به دست داعش!


وی ادامه داد: سپس ما را به محفظه بردند که بازجویی کنند. ما را به طرف سکوهایی بردند که شبیه به رختکن حمام بود، روی سکو نشسته بودم که یک لحظه نگاهم به جوی کوچکی که زیرپایمان بود افتاد. داخل جوی خون جاری شد. این خون‌ها همه از سر و بدن بچه‌هایمان که کتک خورده بودند جاری شده بود. در این میان سرو صدای زیادی بلند شد و دیدیم افرادی با قمه و ساطور به سمت ما در حرکت هستند. یک مترجم بین ما بود که ابومحمد صدایش می‌زدیم. همانطور که در حال کتک خوردن بودیم همان مترجم گفت: بچه‌ها دعا کنید و شهادتین خودتان رو بخوانید. از او پرسیدیم چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟! که ابومحمد گفت: این افرادی که درحال آمدن به سمت ما هستند می‌خواهند گردن همه ما را بزنند.


وی درادامه گفت: گروهی که ما را گرفته بودند استقامت کردند و مانع از این شدند که آن افراد به ما نزدیک شوند. این بار اولی بود که از کشته شدن رهایی پیدا کردیم. چند شب بعد ما را به یک انبار مدرسه بردند، در میان نیمکت و صندلی‌های قدیمی که برای مدرسه بود قرار دادند. هرازگاهی یک نفر از آنها می‌آمد و با شوکر برقی و کابل به جان ما می‌افتاد.


وی در ادامه خاطره خود از دوران اسارت به دست داعش، گفت: آقای آسیابان که از خراسان جنوبی اعزام شده بود و در آن انبار کنار من نشسته بود. گفت: اگر این بار این ابوعمر عربستانی که مدام ما را کتک می‌زند بیاید من طاقت نمی‌آورم و با او برخورد می‌کنم. به او گفتم کار دست خودت نده و صبور باش. اما او گفت من‌دیگر نمی‌توانم تحمل کنم فقط اگر درگیر شدم به من کمک کنید. بعد از ۴۰ دقیقه در باز شد و ابوعمر دوباره وارد شد. دستش شوکر بود. در همان ابتدای کار با شوکر برقی چند ضربه به گردنم زد. من روی زمین افتاده بودم او با جفت پا روی سینه من ایستاد. من مقاومت کردم و بعد به سراغ رفت. همین که خم شو تا شوکر بزند حسین آسیابان یا مشت به سر ابوعمر زد. او تعادلش را ازدست داد وقتی می‌خواست دوباره حمله ور شود من پاهایش را گرفتم. همین موقع صدای الحرب الحرب ابوعمر بلند شد. خودش را انداخت بیرون. نیروها به سمت ما حمله ور شدند.. ابوعمره آنقدر عصبانی شده بود که یک نیمکت چوبی را برداشت محکم به سر حسین آسیابان زد. درست در همان زمان مسئول تروریست‌ها که ابوناصر نام داشت از راه رسید و وقتی اوضاع را وخیم دید گفت دست نگه دارید تا فردا. فردا کار همه این افراد را یکسره می‌کنیم.


وی خطاب به نوجوانان حاضر در برنامه گفت: حتی وقتی بچه‌های ما با دستان بسته اسیر بودند باز هم استقامت می‌کردند، و فردا به‌خاطر حفظ آبروی خودشان صدای این قضیه را هم در نیاوردند. از آن به بعد ما را اذیت می‌کردند اما دیگر از گزارش دادن پرهیز می‌کردند. برایشان بد و کسر شأن بود که بگویند از اسرا کتک خورده‌اند.


رحمت الله رئیسی ادامه داد: مدتی بعد ما را به منطقه‌ای برای اعدام بردند. آن زمان از طریق وزیر امورخارجه اعلام شده بود تعدادی از این افراد بازنشسته ارتش هستند. چون‌ما هرچه کتک می‌خوردیم تا هویتمان را بگوییم امتناع می‌کردیم، ما می‌گفتیم زائر هستیم و نظامی نیستیم؛ نهایتاً عده‌ای از ما را به‌عنوان نظامی برای اعدام بردند.


وی افزود: شب ما را با یک خاور قدیمی به محل اعدام بردند. آنجا همه نیروهای مسلح دور تا دورمان ایستاده بودند. ما هم با پای برهنه و با چشمان بسته راه می‌رفتیم. من همانطور که در حال راه رفتن بودم دستانم به علف‌ها می‌خورد، چون خودم کشاورز هستم شناختم که این منطقه محل کاشت ذرت است. بعد از آن، ما را داخل یک اتاقک انداختند و در را بستند. اتاقک را بمب گذاری کردند و اعلام کردند هیچ صدایی از شما در نمی‌آید و حتی اجازه ندارید درخواست آب کنید تا فردا که به سراغتان بیاییم، فردا همه شما به جهنم می‌روید.


این آزاده ایرانی گفت: ما در این اتاقت دیدیم چند تشک ابری هم وجود دارد. با خودمان گفتیم می‌توانیم کمی استراحت کنیم. همین که سرمان روی تشک گذاشتیم متوجه شدیم خیس هستند اما آنقدر تاریک بود که نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم این خیسی از چه چیزی است. تاریک بود و چشم چشم را نمی‌دید. فضای داخل اتاقک خیلی کثیف بود و از همه بدتر پشه‌های مالاریا امانمان را بریده بودند. صبح که هوا روشن شد دیدیم این اتاق کلاً با خون نقاشی شده و همه جا پر از خون است.


وی گفت: منتظر بودیم تا جلاد بیاید. هیچکس هم صدایش در نمی‌آمد اما خبری نشد. دوباره یک روز دیگر منتظر ماندیم تا جلاد بیاید. روز بعد عبدالناصر فرمانده گروه تروریستی از راه رسید و گفت هیچ خدماتی به این افراد نمی‌دهید تا فردا جلاد جدید از راه برسد. وقتی متوجه ماجرا شدیم برایمان سوال پیش آمد که چه اتفاقی افتاده و چرا ما را نمی‌کشند. در همین حین روحانی که همراهمان بود به مترجم گفت به عبدالناصر بگو هیچ نفعی از کشتن ما نمی‌برید اگر ما را آزاد کنید می‌توانیم خدمات بهتری به شما بدهیم. عبدالناصر که این حرف را شنید گفت مثلاً چه خدماتی. روحانی گروه ما گفت برایتان دعا می‌کنیم. عبدالناصر که این جمله را شنید سیلی محکمی به روحانی زد و گفت تا فردا هیچ خدماتی به این افراد نمی‌دهید.


«حبیبانه» در مدرسه شاکرین شیراز/ روایت روزهای اسارت به دست داعش!


رحمت الله اضافه کرد: عبدالناصر که رفت از مترجم خواستم از داعشی بپرسید چه اتفاقی افتاده است. آنها هم گفتند ۸ نفری که قرار بوده برای کشتن ما بیایند در راه به ماشین آنها خمپاره برخورد کرده، سه نفرشان کشته شدند و بقیه هم زخمی شدند.


وی افزود: این بار از کشته شدن نجات پیدا کردم. شب سوم بود و در این مدت ما هیچ چیزی نخورده بودیم. شب بود که متوجه شدیم داعشی ها کمی آن طرف تر آتشی روشن کردند و در حال پختن ذرت هستند. بوی ذرت همه جا را پر کرد و ما که سه روز بود هیچ چیزی نخورده بودیم با این بو در حال بیهوش شدن بودیم. بعد از چند دقیقه فردی که نامش ابوصدام بود آمد و گفت مترجم ذرت‌ها را بگیر و به همه بده. بعد از سه روز چیزی خوردیم.


وی خطاب به نوجوانان حاضر در جمع گفت: برادران عزیز قدر نعمت‌هایی که داریم را بدانیم. می‌دانم مشکلاتی در زندگی داریم، تحریم هست، کم کاری و بی توجهی وجود دارد ولی نعمت‌های که خدا به میمنت خون شهدا به کشورمان عطا کرده را فراموش نکنیم.


وی در ادامه از اماجرای اسارتشان و درنهایت آزادی خود و دوستانش اینگونه گفت: بعد از آن شب هیچ گروه جلادی برای کشتن ما نیامدند. ۶ ماه تمام در نقاط مختلف ما را نگه داشتند و مثل قبل کتک می‌زدند اما هیچ خبری از جلادها نشد. سرانجام پس از این مدت ما را با چند نفر از اعضای خانواده ابوناصر و بیش از هزار اسیر داعشی معاوضه کردند و به کشور بازگشتیم.


وقتی اسرا روی داعشی ها تأثیرگذار بودند


اما این همه خاطرات رحمت الله رئیسی نبود و او در ادامه خاطره دیگری را اینگونه بازگو کرد: یک نفر معاون ابوناصر به عنوان ابوحمزه بود و او یکی از سرمایه داران وهابی سوریه. این فرد همه اموال خودش را برای تروریست‌ها هزینه کرده بود. روز اولی که ما را گرفتند دیدیم صدای عربده یک نفر می‌آید. دیدم یک نفر در حالی که تبری در دست دارد به جمع ما حمله کرد و گردن حبیب کرمانشاهی را گرفت و فریاد زد و گفت گردن این فرد را می‌زنم تا عبرتی باشد برای ایرانی‌ها. تبر را برد بالا و ما ناخودآگاه چشمانمان را بستیم. در همان لحظه صدایی آمد و گفت دست نگهدار. گفتند عبدالناصر که سرکرده آنها بود آمده است. ابوناصر که آمد گفت اگر همکاری کنید و خودتان را معرفی کنید از اعدام شما منصرف می‌شویم. آنجا بود که باز تاکید کردیم که ما زائر هستیم.


وی افزود: در این مدت ما را به مکان‌های متعددی بردند. در یکی از این مکان‌ها که ساختمانی چند طبقه بود متوجه فریادهای ابوحمزه شدیم. مترجم گفت ابوحمزه می‌گوید این افراد مجوس هستند و خونشان حلال. اما آنها قرآن می‌خوانند و نماز می‌خوانند اما شما نماز نمی خوانید. این حرف‌ها را به داعشی می‌گفت. شب دیدیم که سربازان داعشی به صورت پنهانی خودشان را به روحانی ما می‌رساندند و از او می‌پرسیدند ما همیشه درگیر جنگ هستیم و صبح‌ها نمازمان را نمی‌توانیم بخوانیم باید چه کار کنیم. روحانی که همراهمان بود به آنها گفت نمازتان را قضا بخوانید. خدا قبول می‌کند. روزهای بعد ساعت ۱۰ صبح که می‌شد متوجه شدیم داعشی ها در حال نماز خواندن بودند. رفتار ما اسرا روی مسئولان و افراد دیگر تأثیر گذاشته بود و فهمیده بودند ما مجوس نیستیم و مسلمان هستیم.‌


وی در ادامه خاطره دیگری نیز از اثرگذاری کار فرهنگی، گفت: در مکان دیگری که ما را برده بودند ناگهان گروهی دیگری آمدند. همه نقاب زده و مسلح. در میان آنها ابوحمزه هم بود. دوباره به ما گفت خودتان معرفی کنید. این بار همه با هم گفتیم زائر هستیم. ابوحمزه گفت برایشان آب بیاورید. یک بشکه کثیف و با یک لیوان پلاستیکی قدیمی و چرک آوردند. ابوحمزه گفت بلند شوید و هر نفر یک لیوان آب بخورید. تازه آنجا بود که متوجه شدیم آبی که هر روز می‌خوردیم آب استخری بود که در آن شنا می‌کردند و آن آب داخل بشکه آب شرب بود. وقتی همه آب خوردیم ابوحمزه لیوان را برداشت و خواست با همان لیوان آب بخورد. همرزمانش که این صحنه را دیدند گفتند چرا با این لیوان می‌خواهی آب بخوری. اینها نجس هستند. اما ابوحمزه گفت اینها مسلمان هستند. آنها ما را نجس می‌دانستند و حتی کابلی که ما را با آن می‌زدند آب می‌کشیدند. وقتی ابوحمزه با همان لیوانی که ما آب خورده بودیم آب خورد همه به هم ریختند. ماشین‌ها روشن کردند و ابوحمزه را بردند. ما دیگر ابوحمزه را ندیدم تا اینکه بعداً متوجه شدیم او را گردنش را زده‌اند. ما برایش ختم گرفتیم. کار فرهنگی خیلی تأثیرگذار است و خدا هم به ما کمک کرد و اثرگذار شد.


«حبیبانه» در مدرسه شاکرین شیراز/ روایت روزهای اسارت به دست داعش!


یک خاطره طنز از دوران اسارت


وی در خاطره دیگری، ضمن اشاره به اینکه همه این خاطرات تلخ و شیرین بخشی از زندگی دوران اسارت او و سایر رزمندگان مدافع حرم بود، گفت: یک روز گروه ما را بیرون آوردند و گفتند ایرانی‌ها خواننده‌های خوبی هستند. حاج محمود سلیمی بچه تهران بود. گفت من می خونم. به مترجم گفت از داعشی ها بپرسد چه بخوانم. داعشی ها گفتند امان امان را برایمان بخوان. حالا مترجم باید ترجمه هم می‌کرد. حاج محمود خواند و مترجم فقط امان امان آخرش را می‌گفت. آنها گفتند شعر دیگری بخوان و بقیه هم باید دست بزنند. حاج محمود هم شروع کرد به خواندن شعر «یک توپ دارم قلقلیه» و ما هم دست می‌زدیم و همراهش می‌خواندیم. اما حاج محمود به همین کار اکتفا نکرد و در میان شعر اسم فرماندهان گروه‌های تروریستی را می‌آورد و توهین می‌کرد. مترجم هم می‌گفت محمود بدبختمان کردی. در این میان یک نفر آمد و در حالی که دوربینی را در دست داشت شروع کرد به فیلم برداری از ما. همان موقع حاج محمود شعر را با حالتی طنز، می‌خواند: «یک توپ دارم قلقلیه ابوناصر چه قدر خره…» و ما هم با کنترل خنده‌هایمان، می‌ترسیدیم که نکند فیلم پخش شود و برایمان دردسر شود. بعداً اتفاقاً که این فیلم پخش شد، و داعشی ها فهمیده بودند که چه قدر فحش و تمسخر از بچه‌های ما خورده‌اند، تا سه ماه ما را کتک می‌زدند. حاج محمود به خاطر شعری که خوانده بود، مترجم‌به خاطر اینکه درست ترجمه نکرده بود و ما هم به خاطر همراهی کردن و دست زدن با او فقط کتک می‌خوردیم.

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار